قبلی
بعدی

بزرگ شدن همراه با نفرت از دیدگاه رشد تحلیلی

تالیف : مارشا لوی-وارن

ترجمه : پریا نقی‌زاده

بزرگ شدن همراه با نفرت از دیدگاه رشد تحلیلی

مارشا لوی-وارن

مترجم: پریا نقی‌زاده

چکیده

در این مقاله به این موضوع می‌پردازیم که چگونه نفرت بر رشد تأثیر می‌گذارد: چطور کودکان به نفرت می‌رسند، تأثیر نفرت بر رشد کودک، آگاهی رو به رشد از نفرت و اینکه چطور می‌توانیم کودک را از تبدیل شدن به موضوع مورد نفرت و تعصب دور نگاه داریم. به این موضوع اشاره می‌کنیم که ما به کودکان کمک می‌کنیم تا «من»ای را رشد دهند که «واقعاً من نیست»، حالتی شبیه به «من»ای که روانکاو در پاسخ به تبدیل شدن به موضوع انتقال رشد می‌دهد.

در دنیایی که در آن گزارش‌هایی روزانه از خشونت می‌شنویم که اغلب معطوف به گروه‌های نژادی، قومی و ملی خاص هستند، موضوعی که انتخاب کرده‌ام ـ اینکه چطور احساس مورد نفرت قرار گرفتن بر رشد تأثیر می‌گذارد ـ مهم‌تر و دردناک‌تر شده است. به فرزندان خود که به شکل قابل مشاهده «رنگی» هستند چه بگوییم؟ چطور به آنها توضیح دهیم که کسانی وجود دارند که بر اساس سطحی‌ترین ویژگی‌ها به آنها واکنش نشان خواهند داد؟ ویژگی‌هایی مثل رنگ پوست، مو، شکل یا نوع بدن یا حتی اسم. چطور احساسی از غرور، امنیت و اعتماد را در آنها ایجاد کنیم آن هم در دنیایی که مدام این پیام را می‌دهد که باید بترسیم، محتاط باشیم و نسبت به خودمان مردد؟ برای صحبت از این مسایل با فرزندان خود ـ یا والدینی که به ما مراجعه می‌کنند ـ لازم است به این سؤال بپردازیم که چرا انسان‌ها نفرت می‌ورزند؟

ماهیت نفرت امری بین‌فردی است. من باور ندارم که نوزادان با نفرت به دنیا می‌آیند. آنها اول نفرت را در چهرۀ دیگری می‌بینند، در صدای دیگری می‌شنوند یا آن را در ادراک دیگری احساس می‌کنند. نفرت اول احساس می‌شود و سپس به درون نظام عاطفی وارد می‌شود. نفرت در ارتباط انتقال داده می‌شود. بر اساس پژوهش‌های انجام شده بر نوزادان به طور قطع می‌دانیم که نوزادان به شکلی ظریف با مراقبین خود هم‌ساز می‌شوند و بیان [چهره‌ای] و خلق آنها را تشخیص می‌دهند.

دشوار است که بتوانیم به طور دقیق بگوییم کودک چه زمانی برای اولین بار آگاهی از نفرت را تجربه می‌کند. با وجود این، فکر می‌کنم که این اتفاق خیلی زود و در دو سال اول زندگی می‌افتد. این تجربه از نفرت در کلمات بازنمایی نمی‌شود بلکه به شکل غریزی و بدون کلام ضبط می‌گردد. بدون آنکه بیان شود، شناخته می‌شود. بنیانی ناخودآگاه را شکل می‌دهد که بعدها در زندگی پدیدار می‌گردد. نفرت جذب می‌گردد.

اگر واقعاً جذب می‌گردد، چه زمانی، چرا و چگونه نوزادان یا کودکان خودشان شروع به ایجاد نفرت و امور پیشین آن می‌کنند؟

هنری پارنز (1979، 1989، 1991) به شکلی گسترده در مورد پرخاشگری در کودکان مطالعه کرده و نوشته است. او توضیحات بیشتری در مورد منشأ نفرت می‌دهد. او عواطف را پدیده‌های تجربیِ در اصل واکنشی می‌دید که بر اساس دوگانۀ لذت-نالذت شکل می‌گیرند. فعال‌سازی عواطف به شکل بالقوه، امری ذاتی است. او مشاهده کرد که غیظ به شکل بالقوه در تمامی کودکان وجود دارد اما هر کودکی آستانۀ فعال‌سازی، آسان‌کردی[1] و سطح واکنش‌پذیری متفاوتی دارد. او فکر می‌کرد در صورتی که نوزاد نالذت را بیش از اندازه تجربه کند، دچار خصومت می‌گردد ـ و خصومتِ پایدار در قالب نفرت تثبیت می‌گردد. مک‌دویت این امر را به عنوان احساسی ماندگارتر از تخریب‌گری خصمانۀ پیوسته با موضوع خویشتن توصیف کرد (1983).

زمانی که کودک در معرض طولانی‌مدت نالذت باشد ـ امری که ممکن است در حالات مختلفی پدیدار گردد و پدیدار می‌گردد ـ ، ممکن است کودک نفرت را احساس کند. حالات مختلف آن ممکن است شامل موارد زیر باشد: شرایط دشوار زندگی، سوءاستفاده، والدین افسرده، بیماری جسمی جدی یا مداخله پزشکی ناگهانی و شرایط زندگی استرس‌زای بی‌شمار دیگر.

اینها شرایطی هستند که ممکن است نفرت را در زندگی خانواده ایجاد کند. با وجود این، تجربۀ موضوعِ نفرت یا تعصب بودن از جانب امری بیرون از خانواده، ممکن است منبع شایع‌تری از احساس نفرت باشد. اجازه دهید با بحثی پیرامون تأثیر دنیای بیرونی بر دنیای خانواده آغاز کنیم و سپس به دنیای درونیِ کودک در حال رشد بپردازیم.

از بیرون به درون

بیست سال پیش، من در مورد شکل‌گیری هویت قومی-فرهنگی نوشتم (لوی-وارن، 1996/2004) و آن را به این شکل معرفی کردم: «مجموعه‌ای منسجم از بازنمایی‌هایی ذهنی که در اوایل کودکی شروع به شکل‌گیری می‌کنند و در اواخر نوجوانی یکپارچه می‌گردند» (ص. 132). این جنبه‌ای از هویت است که به ما احساس تعلق به دنیای اجتماعی-فرهنگی بزرگتر و احساس پیوند با سنت‌هایی را می‌دهد که پیش از ما وجود داشته‌اند. این امر با بافتی آغاز می‌گردد که در آن مراقبت اولیه رخ می‌دهد ـ مکانی که کودکان به آن تعلق دارند ـ و اینکه چطور دنیای بیرون از خانه به این بافت آورده می‌شود.

در دوران کودکی اولیه، مراقبین مترجمین دنیای بیرونی هستند. همزمان با رشد کودک، توانایی درک دنیای بیرونی به شکل مستقل، بیشتر و بیشتر می‌گردد. همانطور که این توانایی بیشتر و بیشتر می‌گردد، ظرفیت کودک برای احساس نفرت و تعصبِ برآمده از دنیای بیرونی افزایش می‌یابد. اثر آن بر کودک در حال رشد، مطابق با ساختار‌های عصبی-شناختی در حال نمو، بلوغ عاطفی و آگاهی اجتماعی تغییر می‌یابد. همزمان با اینکه به شکل خودگردان در مورد دنیای بیرونی بیشتر می‌فهمند، تأثیر بالقوۀ آن بیشتر می‌گردد.

کاترین کینزلر عضو فرهنگستان روان‌شناسی اشاره می‌کند که «کودکان اسفنج‌های فرهنگی هستند. آنها رسوم اطراف خود را جذب می‌کنند ـ اینکه چطور لباس بپوشند، چه بخورند و چه بگویند» (2016، ص. 9). مارگارت ماهلر و همکاران او (1975) اشاره می‌کنند که کودکان خردسال نیازی دایمی به شکل دادن خود و همچنین شکل گرفتن توسط محیط دارند. این شکل‌گیری ماهیتی متقابل دارد ـ فشاری درونی (در کودک) برای تطابق با محیط اطراف و فشاری بیرونی (در قالب هنجارهای اجتماعی-فرهنگی) برای تبعیت وجود دارد. بنابراین، کودکان خردسال متوجه تفاوت‌های میان همسالان خود می‌شوند و تمایل دارند بهنجار باشند. با وجود این، احتمالاً هنوز به این تفاوت‌ها معنی نمی‌بخشند، تفاوت‌هایی که منجر به احساس مورد نفرت بودن ـ تنها متمایز بودن از دیگران ـ می‌گردد.

میرا جیکوب ـ نویسنده ـ مکالمه‌ای میان خود و پسر چهارساله‌اش را توصیف کرد (2016) که در آن پسرش از او می‌پرسد که چرا او سبزه است (گویی که همین الان متوجه شده است). میرا به او پاسخ می‌دهد که اصلیت او هندی است. پسرش می‌پرسد که آیا او هم هندی است؟ توضیح می‌دهد که او نیمه‌هندی است. پسرش پرسید که آیا نیمه‌سبزه هم هست؟ مادر پاسخ می‌دهد «کم‌وبیش». پسر سپس می‌گوید: «چون بابا یهودی و سفیدپوسته یعنی من نیمه‌یهودی و نیمه‌سفیدپوست هم هستم؟». مادرش گفت «دقیقاً».

کودکان چهار ساله متوجه ویژگی‌های جسمانی می‌شوند. پسر جیکوب به احتمال زیاد در حال جمع‌آوری اطلاعاتی است که او را توصیف می‌کند. کودکان در این سن به شکل عینی فکر می‌کنند. رنگ پوست هم چیزی از این دست است.

تافر ساندرز فردی آفریقایی-آمریکایی است که در ستون «نظرات» نیویورک‌تایمز (2016) پسر 5 ساله خود را توصیف کرد که در زمین بازی با دوستان مهدکودکش بازی می‌کند. آنها «روی یکی از این وسایلی که می‌چرخد بازی می‌کردند». در این حین دختری کوچک به پسرش می‌گوید: «فقط سفیدپوست‌ها می‌تونن. تو نمی‌تونی، تو سیاهی». دختر جلو رفت تا به او دست بزند. «تو سفید نیستی. فقط سفید‌پوست‌ها می‌تونن بازی کنن». ساندرز زنجیرۀ واکنش‌های خود را توصیف می‌کند ـ اینکه در برابر دختر بایستد، والدین او را پیدا کند. سپس متوجه کاری که می‌خواست انجام دهد شد. فهمید که لازم است کاری را انجام دهد که بازنشانی مرد-سیاه-ترسناک (scary-black-man recalibration) می‌نامد. لازم بود که به یاد آورد نباید سفید‌پوستان را ناراحت کند تا پسرش و خودش در امان باشند. همچنین در عرض پنج ثانیه متوجه شد که وقتی دختر تلاش کرد پسرش را لمس کند، او خودش را کنار کشیده بود ـ خندیده بود ـ و بعد همانطور که بازی می‌کرد به بازی کردن ادامه داده بود. به نظر می‌رسید هیچ یک از احساسات و افکاری که در پدرش بالا آمده بود در او جایی نداشت.

تا وقتی که کودک بزرگ شود این تجارب، معنای احتمالی تعصب نژادی ندارند. این حالات تنها در صورتی معنای تعصبی به خود می‌گیرند که والد یا فرد بزرگسال مهم دیگری در زندگی کودک سعی کند موضوع را در قالب این مفهوم توضیح دهد، توضیحی که به احتمال زیاد بر ذهن او غالب می‌گردد.

اخیراً خبری اینترنتی پخش شد که دربارۀ پسری پنج ساله در لوییوِل ـ کنتاکی ـ بود. این پسر از مادرش پرسید که آیا می‌تواند موهایش را مثل دوست صمیمی خود کوتاه کند. او می‌خواست کاری کند تا معلمش نتواند آنها را از هم تشخیص دهد. مسئله چه بود؟ پسری که این درخواست را داشت «سفیدپوست» و دوست صمیمی‌اش اهل آفریقا و سیاه‌پوست بود (وانوور، 2017). واضح است که او رنگ پوست را مانند بزرگسالان اطراف خود در نظر نمی‌گیرد.

تنها چند سال بعد اوضاع شروع به تغییر می‌کند. ماریا دختری هفت ساله و مسلمان بود. او کم‌کم متوجه می‌شد که سرنوشت خانواده‌اش او را در مدرسه دولتی متمایز می‌کند. او یکی از چند مسلمان اندکی بود که در کلاس دوم حضور داشتند. او به طور دقیق نمی‌فهمد که چطور ممکن است این موضوع علیه او استفاده شود. او باز هم دوست دارد لباسی بپوشد و تظاهر کند شاهزاده‌خانم است. ماریا بعد از تلویزیون دیدن چار کابوس شد.

او به پدرش گفت: «بابا، من خواب ترسناکی دیدم». او پدرش را محکم بغل کرد. خواب او دربارۀ مردی درشت‌اندام بود. «او خیلی بدجنس بود. قیافه‌اش ترسناک بود، مثل زامبی یا یه همچین چیزی». ماریا گفت که مرد به خانۀ تمام مسلمانان در آمریکا می‌رفت و تمام آنان را به زندان می‌انداخت. پدرش که همراه همسرش از لبنان به دلیل جنگ گریخته بودند، احساس درماندگی می‌کرد. او به اینجا آمده بود تا خانواده‌اش را در امنیت بزرگ کند. او نمی‌داند که با ماریا چطور دربارۀ این موضوع صحبت کند. او به ماریا می‌گوید که نگران نباشد و بداند آنچه که شنیده فقط «حرف و حدیث» است (اشمیت، 2016).

کودکان در سن‌وسال ماریا نسبت به سنین 4 و 5 ساله، تفاوت‌های ظریف‌تری را متوجه می‌شوند و آنها را ثبت می‌کنند. همچنین متوجه می‌شوند که افراد ممکن است انواع واکنش‌ها را نسبت به این تفاوت‌ها نشان دهند. کودکان از سلسله‌مراتب اجتماعی بسیار آگاه هستند: کدام شخص، شخصی دیگر را کنار می‌گذارد، چه کسی از دیگران محبوب‌تر است، چه کسی در فعالیتی خاص بهتر و توانمندتر است و غیره. با وجود این، چنین ادراکی در سطح طبقه‌بندی اجتماعی باقی می‌ماند. این امر دربارۀ این نیست که چه کسی از ارزش بیشتری برخوردار است. همشیرهای نوجوان او درک دقیق‌تری از جریان گفتگو دارند و همچنین از این موضوع که احتمالاً به دنبال این نوع صحبت چه اتفاقی در مدرسه خواهد افتاد. تمامی این موارد برای والدین‌شان نگران‌کننده است.

پس از آنکه با همکار خود دربارۀ موضوع این مقاله صحبت کرد، تجربۀ شخصی زیر را مطرح کرد:

من سال‌های اولیۀ کودکی خود را در روستایی عربی گذراندم که در قسمت جنوب مرکزی ترکیه و در مرز سوریه قرار دارد. من 7 سال داشتم که والدینم مرا به بیمارستانی تخصصی در قلب آناتولیا بردند، جایی که هیچ عربی زندگی نمی‌کرد. پس از آنکه ماشین به من زد به مدت یک ماه بستری شدم. چندین استخوانم در ناحیۀ شانه و بازو شکسته بود. والدینم مرا به این بیمارستان تخصصی برده بودند چرا که فکر می‌کردند بیمارستان محلی‌مان خدماتی را که نیاز دارم با کیفیت خوب ارایه نمی‌دهد. این اولین مواجهه من با افراد ترکی بود که از من متفاوت بودند و فقط ترکی حرف می‌زدند. اولین تجربۀ من از نفرت در اینجا و در این بیمارستان بود ـ جایی که احساس غریبی می‌کردم. نمی‌دانم چطور اما مادرم توانست قاچاقی وارد بیمارستان شود و این زمان طولانی را در کنار من ماند و ما با هم عربی حرف می‌زدیم. در بخش بیمارستان چندین بیمار خانم و کودک کنار هم بودیم. اکثر این افراد ترکی که فقط ترکی حرف می‌زدند با من خیلی خوب رفتار می‌کردند به جز یکی از پرستارها. من هنوز هم این پرستار را به یاد دارم که … چاق بود و مشخصات آسیایی-ترکی داشت (فکر می‌کنم احتمالاً نشان این بود که مهاجری قدیم از شوروی است). او صبح‌ها می‌آمد تا آمپول مرا بزند. با چنان شدتی سوزن را به من می‌زد که از درد گریه می‌کردم … و مادرم دست مرا نگه می‌داشت. پرستار سرم داد می‌زد و می‌گفت: «ساکت باش دختر عرب!» من از این پرستار می‌ترسیدم و آرزو می‌کردم و امیدوار بودم قدرتی جادویی پیدا می‌کردم و او را از خودم دور نگاه می‌داشتم. وقتی از پرستار به پدرم شکایت کردم به من گفت: «پرستار طرفدار راست ملی است و اینجور آدما از ما خوششون نمیاد». «ما»، فکر کردم ما که هستیم و چرا آنها از ما خوششان نمی‌آید (زوبارولقو، 2017).

من فکر می‌کنم همکارم در سن 7 سالگی احساس می‌کرد پرستار با او بد یا حتی شاید ناعادلانه رفتار می‌کند ـ احساسی شایع در 7 سالگی ـ اما این پدرش بود که جنبۀ «آنها» و «ما» را به معادله اضافه کرد. اگر نمی‌گفت شاید او نمی‌دانست که «عرب» است. او در دهکده‌ای از افراد دیگر صرفاً خودش بود. تا وقتی در بیمارستانی با زبان ترکی قرار نگرفت متمایز نبود.

نحوه‌ای که پدر تعامل پرستار را توصیف کرد مثالی از آن چیزی است که دخترش برای درک آن بسیار کوچک بوده است. آنچه واقعاً در ذهن او باقی ماند این بود که او تبدیل به بخشی از «ما»یی شد که برخی آن را دوست ندارند. فکر می‌کنم حول‌وحوش این سن است که تجربۀ «ما» بودن به لحاظ اجتماعی شکل می‌گیرد. برداشت فرد از «ما» تحت تأثیر هر دو مورد مراقب/مترجم و محیط اجتماعی است که کودک در آن آموزش می‌بیند. ماری ـ دختر 7 ساله‌ای که پیش از این توصیف شد ـ متوجه می‌شود که در مدرسه متفاوت از دیگران است. با وجود این، احتمالاً این همشیرهای نوجوان او هستند که در پاسخ به ماری، در مورد معنا و پیامدهای بالقوۀ این تفاوت صحبت می‌کنند.

با ظهور بلوغ و تغییر نوجوان، پنجره‌ای جدید از درک محیط اجتماعی باز می‌شود. این امر آگاهی از تعصب و معنای آن را برای کودکان این سن افزایش می‌دهد.

با فوران نیروی غریزی که بر اثر تغییرات بلوغ آغاز می‌شود، نیرویی قوی نوجوانان را به دنیای بیرون خانواده سوق می‌دهد. آنها برای پیوند، دانش و هویت‌یابی به همسالان و بزرگسالانِ بیرون از خانواده روی می‌آورند. تحول عصبی-شناختی و عقلانی که شامل رشد تفکر انتزاعی است به نوجوانان امکان می‌دهد تا از تفاوت‌های اجتماعی-فرهنگی، مکاتب سیاسی، مذهب و دنیایی از ایده‌ها، از منظری جدید و پیچیده‌تر آگاه شوند.

وقتی همکلاسیِ دختری 14 ساله به زور حجاب او را از سرش برمی‌دارد، احتمالاً این دختر به قدرت تعصب پی می‌برد. این حالتی از اذیت کردن معمولی نیست که شاید چند سال پیش با آن مواجه بودیم، مثل وقتی که پسرها بند سینه‌بندِ همکلاسی‌های دختر را می‌کشیدند یا شلوار یکدیگر را پایین می‌کشیدند. همچنین شاید موضوع تعصب یا نفرت فردی آشکار یک همکلاسی نسبت به دیگری نباشد. ممکن است بازتابی از آن چیزی باشد که نوجوان در خانه یا میان دوستانش دربارۀ تفاوت‌ها می‌شنود.

معنای احساس متفاوت بودن از دیگران در گروه همسالان در حال تغییر است. برای آنکه فرد بتواند میان متفاوت بودن و مورد علاقمندی نبودن یا احتمالاً موضوع نفرت یا تعصب بودن تمایز قایل شود، لازم است که به این موضوع فکر کند که چطور متفاوت بودن معنایی تحولی و در حال تغییر دارد. گاهی تمام آنچه کودک می‌خواهد این است که مانند دیگر کودکان باشد، در مواقع دیگر می‌خواهد منحصر به فرد باشد. این امر ممکن است مسئله‌ای فردویژه در کودک یا نوجوان باشد اما همچنین ممکن است پای مسئله‌ای رشدی در میان باشد.

برای مثال، کودکانی که در سنین دورۀ نهفتگی قرار دارند، به احتمال بیشتر ترجیح می‌دهند مانند کودکان دیگر باشند. کودکی 7 یا 8 ساله دلش می‌خواهد اسباب‌بازی یا کفشی را داشته باشد که می‌بیند کودکان دیگر از آن لذت می‌برند. افراد در نوجوانی میانی _ 14 تا 16 ساله ـ در گروه‌هایی از همسالان جمع می‌شوند که نظراتی مشابه در مورد لباس، موسیقی یا ورزش‌کاران دارند. در اواخر نوجوانی (17 تا 20 سالگی) افراد گرایش دارند با افرادی که احساس می‌کنند مانند خودشان هستند، روابط عاشقانه یا دوستی‌های صمیمی شکل دهند.

با وجود این، فکر می‌کنم بیشتر کودکان ترجیح می‌دهند انتخاب کنند که آیا متفاوت باشند یا نه. اینکه فرد بدون انتخاب و از سر اجبار متفاوت دیده شود برایش دردناک است. این حالتی است که برای دختری 8 ساله در مدرسه دولتی در شهر نیویورک اتفاق افتاد. دو نفر از همکلاسی‌های پسر او در راهرو او را با این حرف‌ها دست انداختند: «تو رو از این کشور تبعید می‌کنند». این وضعیت در مورد دختر 14 ساله‌ای که حجاب را از سرش برداشتند نیز صدق می‌کند.

کودکان در سنین پیش‌نوجوانی نسبت به اینکه با آنها متفاوت رفتار شود حساس می‌گردند. وقتی نوجوانی شروع می‌شود، با پررنگ شدن تفاوت‌ها، سؤالات و معانی دیگری نیز وارد کار می‌شود.

شکل‌گیری هویت نوجوان شامل این امر است که چطور نوجوانان خود را در دنیای اجتماعی-فرهنگیِ بزرگتر خود را می‌شناسند. این مسیر که پیش از این از «عضوی از خانواده بودن» شروع شده و منشأ قومی-فرهنگی دارد تبدیل به تعریف خود به عنوان «عضوی از گروه‌های» قومی-فرهنگی می‌شود. این گروه‌ها ممکن است قومی، نژادی، مذهبی، جنسیت‌محور، وابسته به امور جنسی، فرهنگی یا وابسته به طبقه‌بندی خاصی باشند.

همزمان با یکپارچه‌سازی این جنبه‌های هویت در خلال نوجوانی و اوایل بزرگسالی، متغیرهای فرهنگی-اجتماعی دیگری نیز در مسیر وجود دارند، مانند ورزش، نوع موسیقی مورد علاقه، اینکه فرد در روزنامه بیاید یا در ارکستر، خواننده باشد یا بازیگر، مدرن لباس بپوشد یا سنتی و غیره. هر زمان که هر یک از این موارد شما را در جایگاهی قرار دهد که تبدیل به موضوع نفرت یا تعصب شوید، پیامدهای بالقوۀ متعددی وجود خواهد داشت.

 

زمانی که نفرت ادراک میشود

زمانی که افراد احساس می‌کنند مورد نفرت هستند، تلافی‌جویی یکی از راه‌هایی است که واکنش نشان می‌دهند. زمانی که آنها ابراز نفرت می‌کنند، فرایندی خنثی‌کننده را آغاز می‌کنند که مشابه حالتی است که افراد دچار خودآسیب‌رسانی توصیف می‌کنند. درد درونی به واسطۀ درد بیرونی خنثی می‌گردد و ابراز نفرت نسبت به دیگران می‌تواند درد مورد نفرت بودن را خنثی سازد.

افرادی که در کودکی احساس می‌کردند مورد نفرت هستند، گاهی ـ معمولاً در نوجوانی ـ با فاعل نفرت همانندسازی منفی می‌کنند ـ همانندسازیِ «من هرگز مثل او نخواهم شد». فاعل اصلی نفرت در این حل‌وفصل بیش از اندازه مهم می‌گردد. دلیلش آن است که به جای تمرکز بر اینکه می‌خواهند چه کسی باشند، گرایشی دایمی به تمرکز بر فردی دارند که می‌خواهند مثل او نباشند. «دیگری»ِ نفرت‌ورز، فضای روانی زیادی را اشغال می‌کند.

با وجود این، اگر کودکانی که احساس مورد نفرت بودن داشته‌اند در نهایت تبدیل به افرادی نشوند که از دیگران متنفر هستند، اغلب این احساس نفرت را به خود معطوف می‌کنند. آنها یا نفرت را به مثابه بلعیدن به درون می‌برند، یعنی نوعی درون‌افکنی که پایۀ احساس خویشتن را شکل می‌دهد ـ به معنای «من فردی نفرت‌انگیز هستم» ـ یا به خاطر آنکه تبدیل به افرادی شده‌اند که نفرت‌ورزی می‌کنند از خودشان متنفر می‌گردند. تبدیل شدن به فردی که نفرت‌ورزی می‌کند یعنی همانندسازی با فرد پرخاشگر. این امر در کودک خردسال احساس بد بودن ایجاد می‌کند. در کودکی با سن بیشتر تبدیل به احساس گناه و در نهایت عزت‌نفس پایین می‌گردد (وایت، 2002).

کسانی نیز هستند (همانند آنچه ماهرشالا علی ـ بازیگر معروف در فیلم‌های «مهتاب» و «اشخاص پنهان» ـ توصیف می‌کند) که «به درون خود فرو می‌روند» (گراس، 2017). آنها نیروهای دنیای بیرونیِ بدخواه را چنان قدرتمند احساس می‌کنند که بر اثر آن کناره‌گیری می‌کنند. آنها باور ندارند که برای کسی مهم باشند. «مهتاب» نمونه‌ای پررنگ از شخصی ارزشمند است که تلاش می‌کند تا این پیام را به این کودکانِ کناره‌گیر بدهد که آنها مهم هستند. لازم است که این نوع مداخله را در ذهن داشته باشیم.

لازم است در اینجا در مورد نقش قدرت و شرم صحبت کنیم. ممکن است کناره‌گیری از سر شرم باشد. در این شرایط دنیای بیرونی قدرتمند، کودک یا نوجوانِ در حال رشد را شرمگین می‌کند. لازم است نگاهی بیاندازیم به اینکه چطور کاربست قدرت به شیوه‌های سلطه‌جویانه ـ در خانواده‌ها، رهبری دولت‌ها و نهادها ـ محیطی را خلق می‌کند که در آن برخی از افراد به ظاهر ارزشمندتر از برخی دیگر هستند. در این شرایط یک فرد در موقعیتی پایین‌تر از فرد دیگر قرار می‌گیرد، امری که حالت «کمتر از» (“lesser than.” ) را پدید می‌آورد. تمامی اینها احساس شرم را به همراه می‌آورند. این یکی از محصولات جانبی «درون خود فرو رفتنی» است که «علی» از آن حرف می‌زند. حالتی مزمن از احساس قرار گرفتن در موقعیتی است که موجب احساس شرم می‌شود.

این امر مرا به یاد اشارۀ تافر ساندرز به نیازش برای بازنشانیِ نقابِ «مرد-سیاه-ترسناک» خود انداخت تا اطمینان یابد سفید‌پوستان آزرده‌خاطر نشوند. این امر به احساسی نیرومند از «دیگری» اشاره دارد که او با آن زندگی می‌کند. همچنین اشاره به این دارد که چطور توانست با این احساس سازگار شود. او باید حواسش باشد که چطور به نظر می‌رسد و دیگران چطور او را خواهند دید.

این امر یادآور مفهوم تهدید قالبی (stereotype threat  ) است که کلاود استیل و جاشوا آرونسون (1995) آن را مطرح کرده‌اند. این حالتی است که اعضای گروه قالبی عملی انجام می‌دهند تا با امر قالبی گروه‌شان تطابق یابند. این امر خطر آن را به همراه دارد که فرد در نظر دیگران یا در ذهن خودش به این عمل قالبی تقلیل یابد. چنین حالتی موجب گیجی و اضطراب می‌شود و ممکن است عملکرد عقلانی و خلاقانه را مختل کند (میلر، 2017). این حالت نیز به آسانی می‌تواند شرم ایجاد کند.

وجه دیگر شرم، غیظ است. غیظ و نفرت از مفصل به هم وصل شده‌اند. زمانی که کودکان شرم‌زده می‌شوند، آن را جذب می‌کنند و احساس می‌کنند افرادی شرم‌آور و بی‌لیاقت هستند ـ یا از طریق غضب و نفرت به دیگران واکنش نشان می‌دهند. به طور مثال این حالت را به طور مکرر در کودکان می‌بینیم که مورد قلدری قرار گرفته‌اند و در نهایت خودشان قلدر می‌شوند و به دیگران حمله می‌کنند.

از طرفی در خانواده‌هایی که روابط مبتنی بر قدرت به طور طبیعی وجود دارد، اگر قدرت و کنترل تا جای ممکن به همراه ثبات، احترام، عشق و شفافیت به کار رود، شرم تبدیل به نیروی غالب در رشد کودک نمی‌شود. در واقع می‌توان گفت که به کارگیری قدرت به شیوه‌ای ملایم به کودک در ساختاردهی درونی، خودتنظیمی و احساسی باثبات از خوب بودن کمک می‌کند، مواردی که همگی توانمندی مقابله با تعصب را تقویت می‌کند.

حال می‌خواهم بگویم که نفرت و تعصب را به شیوه‌ای یکسان نمی‌بینم. برخی اشکال تعصب به وضوح نفرت بیرونی به همراه می‌آورد اما اشکل دیگری نیز وجود دارد که ظریف هستند و اغلب در ذهن باقی می‌مانند و به شکل بیرونی ابراز نمی‌شوند. برخی از اشکال تعصب کمتر شنیع هستند. با وجود این، تمامی موارد تعصب شامل نگرشی نسبت به دیگران است که اساس آن پیش‌فرضی است که ارتباط واقعی با شخصی دیگر را تحریف می‌کند. ممکن است این نگرش در مورد زیبایی، هوش، سطح انرژی، توانمندی جنسی، توانایی ورزشی یا درک ریتم باشد ـ تمامی اینها با در نظر گرفتن نژاد، قومیت و جنسیت مطرح می‌شود. تمامی این موارد نمونه‌هایی از پیش‌فرض‌هایی است که بر اساس وابستگی گروهی عمل می‌کنند و ربطی به فردی خاص ندارند یا ارتباط کمی با فرد دارند. تمامی آنها می‌توانند منجر به پرخاشگری‌های خرد شوند.

حداقل باید راهی برای انتقال این پیام به کودکان و خانواده‌ها پیدا کنیم که نفرت و تعصب به وضوح وجود دارند. می‌دانیم که چرخه‌ای وحشتناک از نفرت در دنیا وجود داشته است ـ و همچنان وجود دارد ـ که در آن افرادی از تمامی گروه‌های قومیتی و سنین مختلف ابژه و سوژۀ نفرت و تعصب قرار گرفته‌اند. آسیب، درد و خشم حاصل از این وضعیت، بازچرخه نفرت را حفظ می‌کند. لازم است این موضوع را به روشی انتقال دهیم که نیازهای رشدی کودکان در آن لحاظ شود. به این شکل شاید بتوانیم به آنها کمک کنیم تا نفرت را درک کنند و امیدوار باشیم که نفرت را به این شکل درونی نکنند که یا در مقام نفرت‌ورزی یا نفرت‌ازخود قرار بگیرند.

 

چه بگوییم، چگونه و چرا بگوییم

می‌خواهم در آغاز این موضوع را مطرح کنم که سواری بر روی موج تحول امری دشوار است ـ یعنی پایبندی حقیقی به هم‌کوکی با نیازها و مسایل رشدی کودک. با وجود این، لازم است که از طریق گوش‌سپاری دقیق به آنچه که کودک حقیقتاً مطرح می‌کند، آغاز کنیم. کودکی 5 ساله می‌پرسد که چرا مردمی که تلویزیون نشان می‌دهد در حال فریاد زدن و شلیک کردن هستند. شاید او در حال طرح این پرسش است که آیا این مردم عصبانی هستند. این پرسش در مقابل این سؤال قرار می‌گیرد که چه اتفاقی، کجا و چرا در حال رخ دادن است. اگر بخواهیم صحنه‌ای که می‌بینند را با جزئیات بیش از حد در مورد شرایط واقعی توضیح دهیم، این خطر وجود دارد که پرسش اصلی آنها را نادیده بگیریم و در نتیجه آنها را از نظر ذهنی تحت فشار قرار دهیم. اگر کودکی 9 ساله همان سؤال را در مورد همان صحنه در تلویزیون بپرسد، احتمالاً خیلی خوب متوجه خشونت، ترسناکی یا خطرناکی صحنه است و پرسش او در واقع این است که چرا مردم درون صحنه تلویزیون این کار را با هم می‌کنند، اینها چه کسانی هستند و کجا قرار دارند. یک نوجوان ممکن است بخواهد در مورد پیشینه سیاسی موقعیت یا دلایل فرضی تعارض را بداند.

در آن روز که دختری به پسر تافر ساندرز گفته بود نمی‌تواند روی اسباب‌بازی چرخان بنشنید، اگر ساندرز دختر را با نژادپرستی آشکار او مواجه ساخته بود، یکی از مواردی رقم می‌خورد که در آن، کلمات فردی بزرگسال در حیطۀ ادراک دختر و پسر کوچکش قرار نمی‌گیرد. اگر میرا جیکوبز نیز خود را وارد توضیحی طولانی در مورد رنگ پوست و هویت قومی می‌کرد، مثالی از نادیده گرفتن نکته اصلی اتفاق می‌افتاد. همکارم برای پدرش تعریف کرده بود که پرستار ترکی چطور با او برخورد کرده است. پاسخ پدرش به این موقعیت و اشاره او به «راست ملی»، مثالی از هم‌کوک نبودن او با مشکل اصلی دخترش بود.

لازم است به «ما»یی اشاره کنیم که همکارم در روایت کودکی خود مطرح کرد، یعنی آن وابستگی گروهی که در صحبتم از امکان پرخاشگری‌های خرد به آن اشاره کردم. من این جنبه از اینکه چه کسی هستیم را به شکل «من غیر واقعی/من» (Not REALLY me/me) می‌نگرم. این امر به جنبه‌هایی از خودمان اشاره دارد که دیگران احتمالاً در ما می‌بینند و ممکن است به آن واکنش نشان دهند ـ اغلب مربوط به جنبه‌های ظاهری ما می‌شود. این موارد جنبه‌هایی واقعی از ما هستند اما در مورد اینکه چه کسی هستیم مواردی اساسی محسوب نمی‌شوند. این موارد برچسب‌هایی هستند که دیگران به ما می‌زنند، توصیف‌گرهایی مختصر که مردم در مورد ما به کار می‌برند. این موارد شامل ویژگی‌هایی از ظاهر ما، نام ما یا کاری هستند که همان لحظه انجام داده‌ایم ـ مواردی که ممکن است باعث ایجاد واکنش در فرد دیگری شوند که فرض می‌کند بر اساس این ویژگی‌ها می‌داند ما چه کسی هستیم.

به تازگی مصاحبه‌ای از تری گراس مجری NPR گوش دادم که در سال 1986 با جیمز بالدوین انجام داده بود. او از جیمز در مورد مهاجرت از نیویورک به پاریس پرسیده بود. او پاسخ داده بود که از فکر کردن به «چیستی» هویت خود و از برچسب‌های رگباری و مداومی که جامعه آمریکا استفاده می‌کند خسته شده است. همچنین دلش می‌خواست از «کیستی» خود آگاه‌تر شود و فکر می‌کرد امکان انجام این کار در پاریس بیشتر است. فکر می‌کنم این امر موضوع مرتبطی است. «من غیر واقعی/من» در واقع همان «چیستی» است که بالدوین به آن اشاره می‌کند ـ برچسب‌ها (گراس، 2017).

تلاش برای کمک به کودکان و نوجوانان در جهت اینکه بتوانند «من غیر واقعی/ من» را شناسایی کنند، مشابه با تلاش ما برای کمک به بالینگران است تا بتوانند واکنش‌های انتقالی را بپذیرند و با آن کار کنند. ما می‌دانیم که چیزی در مورد اینکه چه کسی هستیم، چه کاری می‌کنیم و چه می‌گوییم در اتاق مشاوره وجود دارد که نسبت به آن واکنش‌هایی ایجاد می‌شود ـ که گاهی شدت آن بسیار زیاد است. با وجود این، سعی می‌کنیم تا هنگام کار با آن احساسی عمیق‌تر از هویت اصلی و ثبات را حفظ کنیم. افراد تحت نظر ما ممکن است به واسطۀ تجربه‌شان از ما به مثابه دانشی خاص به ما واکنش نشان دهند. این دانش ممکن است بر اساس چیزی باشد که واقعاً بین‌مان اتفاق افتاده است یا بر اساس چیزی باشد که در ما متوجه آن شده‌اند. ما این موضوع را تصدیق می‌کنیم که آنها به چیزی که اتفاق افتاده یا در ما دیده‌اند واکنش نشان می‌دهند. با وجود این، حتی در مواجهه با حملات انتقالی، ما به احساس عمیق‌تری از کسی که هستیم پایبند می‌مانیم.

دوباره به همان دختر 8 ساله‌ای فکر کنید که هم‌کلاسی‌هایش به او گفته بودند که از این کشور تبعید می‌شود. لازم است برای تقویت احساس پیوستگی گروهی مثبت در کودکانی مانند این دختر راه‌هایی پیدا کنیم. بله، احتمالاً پسرها و دیگران او را به سبب رنگ پوست و لهجه‌اش به شکلی متفاوت ادراک می‌کنند. با وجود این، افراد بسیاری مانند او وجود دارند که به داشتن لهجه، ظاهر و ریشه‌ای مانند او افتخار می‌کنند و این افراد محدود به خانواده او نمی‌شوند.

این تببین به واسطۀ پیوستگی به این دختر کمک می‌کند تا احساس کند قوی‌تر است. در نتیجه، او علی‌رغم نحوۀ رفتار ناعادلانه با او، کمتر احساس تنهایی خواهد کرد. این امر تلاشی برای خلق «من غیرواقعی/ من» است که در آن وجه واقعی «من» چنین است: او عضوی از گروهی بزرگ‌تر است که به آن افتخار می‌کند حتی اگر کسانی که او را می‌شناسند به این وجه از وجود او به شکلی تحریف شده واکنش نشان دهند. رژه غرور سیاه‌پوستان را در نظر بگیرید ـ که در این بافت مطالبه‌شان چنین بود: «سیاه زیبا است».

متوجه شده‌ام که بین این دو حالت تفاوت وجود دارد: اینکه با شما به شکلی نفرت‌انگیز رفتار شود و اینکه ابژه نفرت باشید. در این مثال بسیار محتمل است که پسرها از هم‌کلاسی خود متنفر نبوده‌اند بلکه به شکلی نفرت‌انگیز رفتار کرده‌اند. اینکه چرا چنین رفتار کرده‌اند دقیق مشخص نیست: آیا از والدین یا فامیل‌ها چیزی شنیده‌اند؟ در تلویزیون دیده‌اند؟ آیا به طریقی با آنها بدرفتاری شده و همین باعث میل به بدرفتاری در آنها شده است؟ آیا تفاوت این دختر با آنها برایشان ناخوشایند بوده است؟ ممکن نیست که بفهمیم. با این حال باید گفت این واقعیت که دلایل بسیاری برای این رفتار وجود دارد بیانگر نیاز به ایجاد سیستمی حمایتی برای کودکانی است که به عنوان فردی متفاوت یا «دیگری» ادراک می‌شوند و در معرض این نوع از بی‌رحمی قرار می‌گیرند. لازم است که به این کودکان کمک کنیم تا از درونی‌سازی نفرتی که به آنها معطوف می‌شود جلوگیری کنیم. بسیار مهم است که این کار را به طریقی انجام دهیم که موجب بازچرخش نفرت و بدگمانی نشود.

کودکان و نوجوانانی که ممکن است در معرض رفتار نفرت‌ورزی، نفرت و/یا تعصب قرار گیرند باید نسبت به وقوع این لحظات محتمل از نفرت یا تعصب مراقب باشند اما لزومی ندارد بیش از حد گوش به زنگ یا دایماً دچار ترس باشند. واضح است که این امر آسانی نیست. فکر می‌کنم لازم است به کودکان کمک کنیم تا احساسی از خویشتن را پرورش دهند که شامل من/من غیرواقعی باشد ـ جنبه‌ای از کیستی آنها که از ریشه‌های خانوادگی یا وجوه ظاهری آنها نشئت می‌گیرد اما مربوط به کیستی آنها در سطح عمیق‌تر شخصی نیست. لازم است که با آنها در مورد وجود تعصب و نفرت صحبت کنیم. همچنین در مورد این موضوع با آنها حرف بزنیم که چطور تعصب و نفرت بر اساس پیش‌پنداره‌های گروهی به افراد معطوف می‌گردد ـ نه بر اساس ادارک واقعی از افراد.

تاناهیسی کوتز در کتاب خود به نام «میان دنیا و من»، در نامه‌ای بلند به پسر 15 ساله‌اش به زیبایی به این موضوع اشاره می‌کند و از تجربۀ زندگی به عنوان مرد آفریقایی-آمریکایی در جامعه کنونی آمریکا می‌گوید. او در این نامه می‌گوید که چطور مردم بر اساس رنگ و موی پسرش به او واکنش نشان خواهند داد. او به شکلی همدلانه از ضرورت این امر برای پسرش می‌گوید که دنیایی که در آن زندگی می‌کند را ببیند، دنیایی با تاریخچه‌ای از نژادپرستی، شکنجه، بردگی، ظلم و بی‌بصیرتی. او همچنین از ظرفیت رؤیاپردازی و ندیدن واقعیت نژادپرستی موجود می‌گوید (کوتز، 2015). او همچنین از افسانه سفیدپوستی می‌گوید، از نیاز به ذهن‌آگاهی نسبت به پیش‌پنداشت‌های دیگران در مورد این امر می‌گوید که پسرش چه کسی بوده، چه کسی خواهد شد و چه کسی می‌تواند باشد ـ و اینکه چطور پسرش باید دنیا را همانطور که هست ببیند، چنانکه می‌گوید «در تمامی آن زندگی کن».

این شکل از پیام از جانب ولدین به رشد من/من‌غیرواقعی کودکان کمک می‌کند. این پیام می‌گوید که مردم بر اساس برخی ویژگی‌های ظاهری‌ات به تو واکنش نشان خواهند داد ـ «رنگ یا مو» ـ گویی که تو را می‌شناسند اما تو را نمیشناسند. آنها بر اساس تاریخچه‌ای تحریف‌یافته که آموزش دیده‌اند به تو واکنش نشان می‌دهند، مثل اینکه مردمی «سفیدپوست» وجود دارند که از تو بهتر هستند چون تو «سفید» نیستی.

این نوع چهارچوب‌بندی تاریخ و بستر اجتماعی-فرهنگی کنونی برای تکامل من/من‌غیرواقعی ضروری است. کودکان در طول رشد خود نیاز دارند تا برای درک دنیایی که در آن زندگی می‌کنند راهی پیش رویشان قرار گیرد. این راه قرار است نفرت و تعصب را تببین نماید به شکلی که تأثیر این موارد بر کودک یا نوجوان در حال رشد کاهش یابد. کوتز پسر 15 ساله خود را مخاطب قرار می‌دهد اما لازم است به این فکر کنیم که چطور می‌توانیم با نوجوانان تمام سنین در مورد این جنبه از کیستی آنها ـ من/من‌غیرواقعی ـ حرف بزنیم.

می‌دانم که این امر تکلیف رشدی بسیار پیچیده‌ای است اما امری آشنا برای روانکاوان است. چنانکه مطرح شد، زمانی این کار را می‌کنیم که می‌خواهیم به اعضای نوپاتر این حوزه آموزش دهیم که چطور به واکنش‌های انتقالی مراجعین پاسخ دهند. می‌گوییم که می‌دانیم نسبت به ما واکنش ایجاد می‌شود اما همچنین می‌دانیم که این واکنش، واکنشی کاملاً شخصی نسبت به ما نیست: مبالغه‌آمیز است، فرافکنی شده است و ریشه آن در تجاربی بسیار عمیق از مراجع است؛ این تجارب به لنزی که از پشت آن ما را می‌بینند رنگ بخشیده‌اند. چطور یاد می‌گیریم که به این طریق از خودمان مراقبت کنیم؟ از تجارب خود چه می‌توانیم یاد بگیریم، چیزی که به ما کمک کند تا بفهمیم چطور به کودکان و والدین آنها کمک کنیم؟

می‌دانم که ما از طریق آگاهی از تجربه انتقال نسبت به درمانگر خودمان و باور به اینکه این همان انتقال است در مورد آن می‌آموزیم و از طریق خواندن و بحث در مورد آن با همکاران و مشاهده آن در مراجعین‌مان می‌آموزیم. تکرار این تجارب به ما در خلق این جنبه از خویشتن تحلیل‌گرمان کمک می‌کند ـ خویشتنی از جنس «من ابژه انتقال هستم» ـ نوعی از من/من‌غیرواقعی. این نوعی فضای خنثی در روان ما است که برای جان سالم به در بردن از انواع طوفان‌های انتقالی بسیار ارزشمند است. لازم است تا راهی برای کمک به کودکان ایجاد کنیم تا بتوانند فضای روانی مشابهی را بسازند تا از آنها در برابر آسیب محتمل ناشی از مواجهه مکرر با نفرت و تعصب محافظت کند.

اجازه دهید کمی روشن کنم که چطور این امر در مورد کودکان و نوجوانان در حال رشد کار می‌کند.

وقتی پسری 3 ساله اسباب‌بازی به سمت خواهرش پرت می‌کند به او می‌گوییم که تو می‌تونی بهتر از این با او برخورد کنی. این کار تو چیزی است که می‌دانی نباید انجام دهی. ممکن بود به خواهرت آسیب بزنی. تو مهربان‌تر از اینها هستی ـ اگر از چیزی ناراضی هستی می‌تونی از کلمات خودت استفاده کنی نه از بدنت.

ما به او می‌گوییم که تو این کار رو کردی پس این بخشی از تو است اما جوهره وجود تو نیست. جوهره وجود تو پسری مهربان‌تر است که می‌تواند احساسات خود را در قالب کلمات درآورد جای آنکه برای ابراز ناخشنودی خود دست به پرتاب اشیا بزند. رفتاری که نشان دادی ممکن است باعث شود دیگران فکر کنند تو از چیزی که واقعاً هستی متفاوتی. این راه هم روشی برای والدین جهت القای ارزش‌ها در فرزندان‌شان است و هم روشی برای کمک به آنها است تا بتوانند احساسی از خویشتنی هسته‌ای را پرورش دهند که ممکن است متفاوت از رفتاری خاص باشد.

چند سال بعد در زمانی که این کودک والد مهد یا پیش‌دبستانی می‌شود، به شکلی متفاوت و معنادار به دنیایی خارج از خانواده ورود پیدا می‌کند. در این انتقال او به دنیای بیرونی جدید و اغلب چالش‌برانگیزی وارد می‌شود. در این دنیا کودکان و معلمانی وجود دارند که به شیوه‌ای ناآشنا برای او رفتار می‌کنند. شیوه‌ای که دیگران به او پاسخ می‌دهند نیز ناآشنا است. او ممکن است به خانه بازگردد و از والدین خود در مورد چرایی رفتار خاص دیگران نسبت به او یا در حضور او سؤال کند. او متوجه تفاوت‌ها می‌گردد. نحوه‌ای که بزرگسالان قابل اعتماد زندگی‌اش این تفاوت‌ها را تبیین می‌کنند، بر دیدگاه او نسبت به این تفاوت‌ها تأثیر می‌گذارد.

ممکن است او با تی‌شرتی صورتی به مدرسه برود و بچه‌ای دیگر به او بخندد و بگوید «صورتی واسه دختراس. تو دختری مگه؟». در این صورت فرصتی برای بزرگسالان به وجود می‌آید تا جریان پیش آمده را به نحوه‌ای توضیح دهند که کودک با حالتی از من/من‌غیرواقعی مواجه گردد. ممکن است معلم یا والد تصمیم بگیرد تا از کلیشه‌ها با او صحبت کند یا از اینکه چه چیزی امری قالبی است یا در گذشته بوده است اما او می‌تواند هر چیزی که می‌خواهد بپوشد و همچنان یک پسر واقعی باشد.

می‌دانم که مثال‌های زیادی از این دست وجود دارد که در آن موضوعی سطحی مثل پوشیدن لباس صورتی توسط یک پسر میتواند نشانه‌ای اولیه از تفاوت جنسیتی در کودک باشد. در اینجا شروع گفتگو در مورد من/من‌غیرواقعی تکلیفی حتی حساس‌تر می‌گردد چرا که دربردارنده تفکیک پیش‌پنداره‌های دیگران در مورد تفاوت‌های جنسیتی از جوهره کیستی آن کودک است. در این موارد، لازم است تا صحبت‌ها در طول رشد کودک و نوجوان با ثبات پیش برود. همچنین لازم است افرادی که ناگزیر مخاطب دیگر اشکال تعصب قرار می‌گیرند، مخاطب این صحبت‌ها قرار گیرند.

کودکان هر چه بزرگ‌تر می‌شوند بهتر می‌توانند ماهیت تعصب را درک کنند. در اواخر کودکی قادر به فهم این موضوع هستند که تاریخچه‌ای از برده‌داری در ایالات متحده وجود داشته است. همچنین درک می‌کنند که چیزی به نام «تعصب نژادی» در دوران برده‌داری ایجاد شده است. آنها این موارد را به عنوان واقعیت می‌دانند و آن را حفظ می‌کنند. آنها متوجه نمی‌شوند که تعصب واقعاً دربردارنده چه چیزی است. زمان می‌برد تا آنها مفهوم واقعی آن را درک کنند و قادر به دیدن آن در زندگی جاری خود باشند.

زمانی که نوه دختری‌ام از من پرسید که چه می‌نویسم، سعی کردم به او چنین توضیح دهم: اینکه گاهی دیگران به صرف چیزی مثل رنگ پوست تو فکر می‌کنند چیزی در مورد تو می‌دانند ـ و حتی گاهی به خاطر آن از تو بدشان می‌آید. او به شکلی متعجب به من نگاه کرد و برای چند ثانیه ساکت بود و بعد گفت: «این موضوع تو کلاس ما اتفاق نمیفته. نمی‌دونم اصلاً چطوری ممکنه اتفاق بیفته. تو کلاس‌مون هر کس یه رنگ پوستی داره».

آه! خرد کودکی!

اندکی بعد از این سنین در کودکی است که امری ناآشکار شروع به شکل‌گیری می‌کند. اینجا است که معنا به «تفاوت» منتسب می‌گردد و این امر به چیزی که تعصب می‌دانیم منجر می‌گردد. کودکان بزرگتر و نوجوانان آگاهی پیچیده‌تری از دریافت و ارسال پیام‌های حاوی نفرت و تعصب دارند.

شایرون نوجوان در فیلم نور مهتاب در مدرسه قربانی قلدری می‌شود و با واژه «faggot» مورد خطاب قرار می‌گیرد. او با خجالت از ژوان که نقش آن را ماهرشالا علی بازی کرده معنای این واژه را می‌پرسد. علی پاسخ می‌دهد: «این کلمه‌ایه که به کار می‌برن تا افراد هم‌جنس‌گرا احساس بدی پیدا بکنن». سپس شایرون می‌پرسد: «من faggot هستم؟». ژوان می‌گوید: «نه … نه .. تو ممکنه هم‌جنس‌گرا باشی ولی هیچ‌وقت اجازه نده که کسی بهت بگه faggot».

این همان پیامی است که باید انتقال دهیم.

لازم است که این نوع پیام‌ها به نوجوانانی که در معرض تعصب قرار خواهند گرفت انتقال داده شود. لازم است نسبت به ساخت دیگر منابع قدرتی که به کودکان کمک می‌کند تا در برابر فشار نفرت و تعصب تاب آورند آگاه باشیم.

پیش از این دربارۀ اهمیت وابستگی گروهی حرف زدم. به طور خاص باید گفت گروه‌هایی که کودک به آنها وابسته است باید معرف غرور و تا حد امکان جنبه‌های لذت‌بخش گروه باشد. اگر این گروه، گروهی مذهبی است شاید بتوان از تاریخچه طولانی آن و سنت‌های شادی‌آور خانوادگی آن استفاده کرد. اگر گروهی قومی یا نژادی است می‌توان به تاریخچه، اعضای مشهور و آداب و رسوم معنادار آن اشاره کرد به خصوص اگر این سنت‌ها لذت و شادی کودکان را در نظر گرفته باشند. آگاهی از واقعیت تاریخچه و سنت‌های گروه نوجوان را از درون نیرومند می‌سازد و او را به ابزاری مسلح می‌سازد که بتواند در برابر گفته‌های ناآگاهانه دیگران پاسخی داشته باشد. بزرگسالان باید تا جایی که می‌توانند این نوع از قدرت و غرور را الگوسازی کنند و تمرکزشان به طور خاص بر جرئت‌ورزی در مواجهه با خصومت باشد بی‌آنکه دست به خشونت بزنند. ژوان چنین الگویی برای شایرون بود.

امروزه کودکان بیش از هر زمان دیگری با دنیای بیرون از خانه در ارتباط هستند، آن را می‌بینند و چیزهایی از آن می‌شنوند. آنها با موضوعات زیادی مواجه می‌شوند که برایشان قابل درک نیست، اطلاعاتی را دریافت می‌کنند که متوجه معنای آن نمی‌شوند. جنبش سواد رسانه‌ای به والدین توصیه می‌کند تا هنگام تماشای تلویزیون یا استفاده از اینترنت کنار کودکان خود بنشینند تا به عنوان مترجمین و تنظیم‌کننده اطلاعات دریافتی عمل کنند. این امر نقش مهمی در کمک به کودکان دارد تا در برابر بخشی از خشونتی که با آن مواجه می‌شوند دچار آشفتگی نشوند. این امر همچنین فرصتی مناسب برای ساخت اساس مورد نیاز برای کودکان در زمینه آگاهی از تاریخچه و بافت وقایع کنونی است. این سلاح ما علیه جهل و سوءبرداشت‌ها است.

در حیطه سواد رسانه باید به جنبه‌ای دیگر در ساخت هسته قدرت اشاره کرد و آن پرورش همدلی است. ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که زمینه ساخت ظرفیت قوی برای همدلی در آن ضعیف است. بخش زیادی از ارتباط ما بر اساس تعامل دوبعدی است، مثل ایمیل و پیامک و پیام متنی. در این فضا ما دریافت‌کننده پیام خود را نمیبینیم. به این ترتیب کودکان کمتر از حد مورد نیاز بر اساس تأثیر گفتار خود با دنیای بیرون سازگار می‌گردند (لوی-وارن، 2012). این موضوع نیز نیازمند توجه سواد رسانه‌ای است. لازم است به نوجوانان کمک کنیم تا به نحوه دریافت پیام خود بیندیشند.

تکامل همدلی یکی از اصول اساسی رشد من/من‌غیرواقعی است. در من/من‌غیرواقعی نوعی دوگانگی ذاتی وجود دارد که در آن ما به خود می‌نگریم و در اینباره فکر می‌کنیم که واقعاً چه کسی هستیم. ما متوجه چیزی در مورد خودمان می‌شویم. قرار دادن خود به جای دیگری ـ یا به عبارتی همدلی ـ نیز نوعی دوگانگی دارد. تمرین یکی به رشد مورد دیگر کمک می‌کند. همچنین شواهدی کافی از تأثیر پیشگیرانه همدلی بر تعصب و قلدری وجود دارد.

ادبیات مربوط به تاب‌آوری نکات رشدی مهم مرتبطی را در اختیار ما قرار می‌دهد. سه ویژگی اصلی که می‌خواهیم در کودکان تقویت کنیم به این قرار است: قابلیت انعکاس‌دهی (Reflectiveness)، عاملیت (Agency) و رابطه‌مندی (Relatedness). قابلیت انعکاس در واقع کنجکاوی نسبت به افکار، احساسات و انگیزه‌های خود و تلاش برای معنادهی به آنها و بررسی مسئولانه آنها است. عاملیت باور به این موضوع است که آنچه انجام می‌دهیم از اهمیت برخوردار است و می‌توانیم در زندگی خود به شکلی مؤثر نقش داشته باشیم. رابطه‌مندی ـ تعامل و ارتباط متقابل با دیگران ـ زمینه‌ای را فراهم می‌کند تا نوجوانان بتوانند از ارتباطات حمایتی بهره ببرند.

تمامی این موارد با رشد من/من‌غیرواقعی هم‌خوان هستند. رشد همدلی چنان که اشاره شد به رشد انعکاس‌دهی خود کمک می‌کند. تأکید بر من واقعی شکلی از عاملیت است. همچنین تشویق تشکیل پیوندهای گروهی، رابطه‌مندی را تسهیل می‌کند.

نتیجهگیری

می‌دانم که از موضوعات زیادی حرف زدم. با اولین تجارب از نفرت آغاز کردم و در مورد آستانه فعال‌سازی، آسان‌کردی (آسان شدن فزاینده هر عمل در اثر تکرار آن) و سطوح واکنش‌پذیری متفاوت آن و همچنین منابع مختلف نفرت در درون و بیرون از خانه حرف زدم. به اهمیت درک وابسته به تحول، هم‌کوکی در تعامل با کودکان اشاره کردم و اینکه لازم است نسبت به این موضوع آگاه باشیم که هر کودک در هر دوره رشدی زندگی خود چه درکی می‌تواند داشته باشد. بر این موضوع تأکید کردم که آموزش به نوجوانان در زمینه تاریخچه و قومیت‌شان و ماهیت تعصب اهمیت دارد. در آخر، به این موضوع اشاره کردم که چه کار می‌توانیم بکنیم تا به رشد احساس خویشتن هسته‌ای کمک کنیم، موضوعی که شامل من/من‌غیرواقعی باشد. به این ترتیب کودکانی که در معرض نفرت و تعصب قرار دارند سم آن را درونی نمی‌کنند.

من این مقاله را نوشتم تا به عنوان روانکاوی که در زمینه تحول کار می‌کند دانش خود را در مورد مشکل عمومی و روزمره به کار بندم. فکر می‌کنم باید از روانکاوی برای بحث در مورد نحوه پرداختن به این چالش‌های فرهنگی اجتماعی تا حد امکان استفاده کرد. این امر موجب پویایی ما و انتقال دانش ما به جامعه خواهد شد.

 

منبع:

Levy-Warren, M. H. (2017). Growing Up With Hatred: A Psychoanalytic Developmental Perspective. Journal of Infant, Child, and Adolescent Psychotherapy16(3), 209-218.

 

 

 

 

[1] . Facilitation: آسان شدن فزاینده هر عمل در اثر تکرار آن

بزرگ شدن همراه با نفرت از دیدگاه رشد تحلیلی

مارشا لوی-وارن

مترجم: پریا نقی‌زاده

چکیده

در این مقاله به این موضوع می‌پردازیم که چگونه نفرت بر رشد تأثیر می‌گذارد: چطور کودکان به نفرت می‌رسند، تأثیر نفرت بر رشد کودک، آگاهی رو به رشد از نفرت و اینکه چطور می‌توانیم کودک را از تبدیل شدن به موضوع مورد نفرت و تعصب دور نگاه داریم. به این موضوع اشاره می‌کنیم که ما به کودکان کمک می‌کنیم تا «من»ای را رشد دهند که «واقعاً من نیست»، حالتی شبیه به «من»ای که روانکاو در پاسخ به تبدیل شدن به موضوع انتقال رشد می‌دهد.

در دنیایی که در آن گزارش‌هایی روزانه از خشونت می‌شنویم که اغلب معطوف به گروه‌های نژادی، قومی و ملی خاص هستند، موضوعی که انتخاب کرده‌ام ـ اینکه چطور احساس مورد نفرت قرار گرفتن بر رشد تأثیر می‌گذارد ـ مهم‌تر و دردناک‌تر شده است. به فرزندان خود که به شکل قابل مشاهده «رنگی» هستند چه بگوییم؟ چطور به آنها توضیح دهیم که کسانی وجود دارند که بر اساس سطحی‌ترین ویژگی‌ها به آنها واکنش نشان خواهند داد؟ ویژگی‌هایی مثل رنگ پوست، مو، شکل یا نوع بدن یا حتی اسم. چطور احساسی از غرور، امنیت و اعتماد را در آنها ایجاد کنیم آن هم در دنیایی که مدام این پیام را می‌دهد که باید بترسیم، محتاط باشیم و نسبت به خودمان مردد؟ برای صحبت از این مسایل با فرزندان خود ـ یا والدینی که به ما مراجعه می‌کنند ـ لازم است به این سؤال بپردازیم که چرا انسان‌ها نفرت می‌ورزند؟

ماهیت نفرت امری بین‌فردی است. من باور ندارم که نوزادان با نفرت به دنیا می‌آیند. آنها اول نفرت را در چهرۀ دیگری می‌بینند، در صدای دیگری می‌شنوند یا آن را در ادراک دیگری احساس می‌کنند. نفرت اول احساس می‌شود و سپس به درون نظام عاطفی وارد می‌شود. نفرت در ارتباط انتقال داده می‌شود. بر اساس پژوهش‌های انجام شده بر نوزادان به طور قطع می‌دانیم که نوزادان به شکلی ظریف با مراقبین خود هم‌ساز می‌شوند و بیان [چهره‌ای] و خلق آنها را تشخیص می‌دهند.

دشوار است که بتوانیم به طور دقیق بگوییم کودک چه زمانی برای اولین بار آگاهی از نفرت را تجربه می‌کند. با وجود این، فکر می‌کنم که این اتفاق خیلی زود و در دو سال اول زندگی می‌افتد. این تجربه از نفرت در کلمات بازنمایی نمی‌شود بلکه به شکل غریزی و بدون کلام ضبط می‌گردد. بدون آنکه بیان شود، شناخته می‌شود. بنیانی ناخودآگاه را شکل می‌دهد که بعدها در زندگی پدیدار می‌گردد. نفرت جذب می‌گردد.

اگر واقعاً جذب می‌گردد، چه زمانی، چرا و چگونه نوزادان یا کودکان خودشان شروع به ایجاد نفرت و امور پیشین آن می‌کنند؟

هنری پارنز (1979، 1989، 1991) به شکلی گسترده در مورد پرخاشگری در کودکان مطالعه کرده و نوشته است. او توضیحات بیشتری در مورد منشأ نفرت می‌دهد. او عواطف را پدیده‌های تجربیِ در اصل واکنشی می‌دید که بر اساس دوگانۀ لذت-نالذت شکل می‌گیرند. فعال‌سازی عواطف به شکل بالقوه، امری ذاتی است. او مشاهده کرد که غیظ به شکل بالقوه در تمامی کودکان وجود دارد اما هر کودکی آستانۀ فعال‌سازی، آسان‌کردی[1] و سطح واکنش‌پذیری متفاوتی دارد. او فکر می‌کرد در صورتی که نوزاد نالذت را بیش از اندازه تجربه کند، دچار خصومت می‌گردد ـ و خصومتِ پایدار در قالب نفرت تثبیت می‌گردد. مک‌دویت این امر را به عنوان احساسی ماندگارتر از تخریب‌گری خصمانۀ پیوسته با موضوع خویشتن توصیف کرد (1983).

زمانی که کودک در معرض طولانی‌مدت نالذت باشد ـ امری که ممکن است در حالات مختلفی پدیدار گردد و پدیدار می‌گردد ـ ، ممکن است کودک نفرت را احساس کند. حالات مختلف آن ممکن است شامل موارد زیر باشد: شرایط دشوار زندگی، سوءاستفاده، والدین افسرده، بیماری جسمی جدی یا مداخله پزشکی ناگهانی و شرایط زندگی استرس‌زای بی‌شمار دیگر.

اینها شرایطی هستند که ممکن است نفرت را در زندگی خانواده ایجاد کند. با وجود این، تجربۀ موضوعِ نفرت یا تعصب بودن از جانب امری بیرون از خانواده، ممکن است منبع شایع‌تری از احساس نفرت باشد. اجازه دهید با بحثی پیرامون تأثیر دنیای بیرونی بر دنیای خانواده آغاز کنیم و سپس به دنیای درونیِ کودک در حال رشد بپردازیم.

از بیرون به درون

بیست سال پیش، من در مورد شکل‌گیری هویت قومی-فرهنگی نوشتم (لوی-وارن، 1996/2004) و آن را به این شکل معرفی کردم: «مجموعه‌ای منسجم از بازنمایی‌هایی ذهنی که در اوایل کودکی شروع به شکل‌گیری می‌کنند و در اواخر نوجوانی یکپارچه می‌گردند» (ص. 132). این جنبه‌ای از هویت است که به ما احساس تعلق به دنیای اجتماعی-فرهنگی بزرگتر و احساس پیوند با سنت‌هایی را می‌دهد که پیش از ما وجود داشته‌اند. این امر با بافتی آغاز می‌گردد که در آن مراقبت اولیه رخ می‌دهد ـ مکانی که کودکان به آن تعلق دارند ـ و اینکه چطور دنیای بیرون از خانه به این بافت آورده می‌شود.

در دوران کودکی اولیه، مراقبین مترجمین دنیای بیرونی هستند. همزمان با رشد کودک، توانایی درک دنیای بیرونی به شکل مستقل، بیشتر و بیشتر می‌گردد. همانطور که این توانایی بیشتر و بیشتر می‌گردد، ظرفیت کودک برای احساس نفرت و تعصبِ برآمده از دنیای بیرونی افزایش می‌یابد. اثر آن بر کودک در حال رشد، مطابق با ساختار‌های عصبی-شناختی در حال نمو، بلوغ عاطفی و آگاهی اجتماعی تغییر می‌یابد. همزمان با اینکه به شکل خودگردان در مورد دنیای بیرونی بیشتر می‌فهمند، تأثیر بالقوۀ آن بیشتر می‌گردد.

کاترین کینزلر عضو فرهنگستان روان‌شناسی اشاره می‌کند که «کودکان اسفنج‌های فرهنگی هستند. آنها رسوم اطراف خود را جذب می‌کنند ـ اینکه چطور لباس بپوشند، چه بخورند و چه بگویند» (2016، ص. 9). مارگارت ماهلر و همکاران او (1975) اشاره می‌کنند که کودکان خردسال نیازی دایمی به شکل دادن خود و همچنین شکل گرفتن توسط محیط دارند. این شکل‌گیری ماهیتی متقابل دارد ـ فشاری درونی (در کودک) برای تطابق با محیط اطراف و فشاری بیرونی (در قالب هنجارهای اجتماعی-فرهنگی) برای تبعیت وجود دارد. بنابراین، کودکان خردسال متوجه تفاوت‌های میان همسالان خود می‌شوند و تمایل دارند بهنجار باشند. با وجود این، احتمالاً هنوز به این تفاوت‌ها معنی نمی‌بخشند، تفاوت‌هایی که منجر به احساس مورد نفرت بودن ـ تنها متمایز بودن از دیگران ـ می‌گردد.

میرا جیکوب ـ نویسنده ـ مکالمه‌ای میان خود و پسر چهارساله‌اش را توصیف کرد (2016) که در آن پسرش از او می‌پرسد که چرا او سبزه است (گویی که همین الان متوجه شده است). میرا به او پاسخ می‌دهد که اصلیت او هندی است. پسرش می‌پرسد که آیا او هم هندی است؟ توضیح می‌دهد که او نیمه‌هندی است. پسرش پرسید که آیا نیمه‌سبزه هم هست؟ مادر پاسخ می‌دهد «کم‌وبیش». پسر سپس می‌گوید: «چون بابا یهودی و سفیدپوسته یعنی من نیمه‌یهودی و نیمه‌سفیدپوست هم هستم؟». مادرش گفت «دقیقاً».

کودکان چهار ساله متوجه ویژگی‌های جسمانی می‌شوند. پسر جیکوب به احتمال زیاد در حال جمع‌آوری اطلاعاتی است که او را توصیف می‌کند. کودکان در این سن به شکل عینی فکر می‌کنند. رنگ پوست هم چیزی از این دست است.

تافر ساندرز فردی آفریقایی-آمریکایی است که در ستون «نظرات» نیویورک‌تایمز (2016) پسر 5 ساله خود را توصیف کرد که در زمین بازی با دوستان مهدکودکش بازی می‌کند. آنها «روی یکی از این وسایلی که می‌چرخد بازی می‌کردند». در این حین دختری کوچک به پسرش می‌گوید: «فقط سفیدپوست‌ها می‌تونن. تو نمی‌تونی، تو سیاهی». دختر جلو رفت تا به او دست بزند. «تو سفید نیستی. فقط سفید‌پوست‌ها می‌تونن بازی کنن». ساندرز زنجیرۀ واکنش‌های خود را توصیف می‌کند ـ اینکه در برابر دختر بایستد، والدین او را پیدا کند. سپس متوجه کاری که می‌خواست انجام دهد شد. فهمید که لازم است کاری را انجام دهد که بازنشانی مرد-سیاه-ترسناک (scary-black-man recalibration) می‌نامد. لازم بود که به یاد آورد نباید سفید‌پوستان را ناراحت کند تا پسرش و خودش در امان باشند. همچنین در عرض پنج ثانیه متوجه شد که وقتی دختر تلاش کرد پسرش را لمس کند، او خودش را کنار کشیده بود ـ خندیده بود ـ و بعد همانطور که بازی می‌کرد به بازی کردن ادامه داده بود. به نظر می‌رسید هیچ یک از احساسات و افکاری که در پدرش بالا آمده بود در او جایی نداشت.

تا وقتی که کودک بزرگ شود این تجارب، معنای احتمالی تعصب نژادی ندارند. این حالات تنها در صورتی معنای تعصبی به خود می‌گیرند که والد یا فرد بزرگسال مهم دیگری در زندگی کودک سعی کند موضوع را در قالب این مفهوم توضیح دهد، توضیحی که به احتمال زیاد بر ذهن او غالب می‌گردد.

اخیراً خبری اینترنتی پخش شد که دربارۀ پسری پنج ساله در لوییوِل ـ کنتاکی ـ بود. این پسر از مادرش پرسید که آیا می‌تواند موهایش را مثل دوست صمیمی خود کوتاه کند. او می‌خواست کاری کند تا معلمش نتواند آنها را از هم تشخیص دهد. مسئله چه بود؟ پسری که این درخواست را داشت «سفیدپوست» و دوست صمیمی‌اش اهل آفریقا و سیاه‌پوست بود (وانوور، 2017). واضح است که او رنگ پوست را مانند بزرگسالان اطراف خود در نظر نمی‌گیرد.

تنها چند سال بعد اوضاع شروع به تغییر می‌کند. ماریا دختری هفت ساله و مسلمان بود. او کم‌کم متوجه می‌شد که سرنوشت خانواده‌اش او را در مدرسه دولتی متمایز می‌کند. او یکی از چند مسلمان اندکی بود که در کلاس دوم حضور داشتند. او به طور دقیق نمی‌فهمد که چطور ممکن است این موضوع علیه او استفاده شود. او باز هم دوست دارد لباسی بپوشد و تظاهر کند شاهزاده‌خانم است. ماریا بعد از تلویزیون دیدن چار کابوس شد.

او به پدرش گفت: «بابا، من خواب ترسناکی دیدم». او پدرش را محکم بغل کرد. خواب او دربارۀ مردی درشت‌اندام بود. «او خیلی بدجنس بود. قیافه‌اش ترسناک بود، مثل زامبی یا یه همچین چیزی». ماریا گفت که مرد به خانۀ تمام مسلمانان در آمریکا می‌رفت و تمام آنان را به زندان می‌انداخت. پدرش که همراه همسرش از لبنان به دلیل جنگ گریخته بودند، احساس درماندگی می‌کرد. او به اینجا آمده بود تا خانواده‌اش را در امنیت بزرگ کند. او نمی‌داند که با ماریا چطور دربارۀ این موضوع صحبت کند. او به ماریا می‌گوید که نگران نباشد و بداند آنچه که شنیده فقط «حرف و حدیث» است (اشمیت، 2016).

کودکان در سن‌وسال ماریا نسبت به سنین 4 و 5 ساله، تفاوت‌های ظریف‌تری را متوجه می‌شوند و آنها را ثبت می‌کنند. همچنین متوجه می‌شوند که افراد ممکن است انواع واکنش‌ها را نسبت به این تفاوت‌ها نشان دهند. کودکان از سلسله‌مراتب اجتماعی بسیار آگاه هستند: کدام شخص، شخصی دیگر را کنار می‌گذارد، چه کسی از دیگران محبوب‌تر است، چه کسی در فعالیتی خاص بهتر و توانمندتر است و غیره. با وجود این، چنین ادراکی در سطح طبقه‌بندی اجتماعی باقی می‌ماند. این امر دربارۀ این نیست که چه کسی از ارزش بیشتری برخوردار است. همشیرهای نوجوان او درک دقیق‌تری از جریان گفتگو دارند و همچنین از این موضوع که احتمالاً به دنبال این نوع صحبت چه اتفاقی در مدرسه خواهد افتاد. تمامی این موارد برای والدین‌شان نگران‌کننده است.

پس از آنکه با همکار خود دربارۀ موضوع این مقاله صحبت کرد، تجربۀ شخصی زیر را مطرح کرد:

من سال‌های اولیۀ کودکی خود را در روستایی عربی گذراندم که در قسمت جنوب مرکزی ترکیه و در مرز سوریه قرار دارد. من 7 سال داشتم که والدینم مرا به بیمارستانی تخصصی در قلب آناتولیا بردند، جایی که هیچ عربی زندگی نمی‌کرد. پس از آنکه ماشین به من زد به مدت یک ماه بستری شدم. چندین استخوانم در ناحیۀ شانه و بازو شکسته بود. والدینم مرا به این بیمارستان تخصصی برده بودند چرا که فکر می‌کردند بیمارستان محلی‌مان خدماتی را که نیاز دارم با کیفیت خوب ارایه نمی‌دهد. این اولین مواجهه من با افراد ترکی بود که از من متفاوت بودند و فقط ترکی حرف می‌زدند. اولین تجربۀ من از نفرت در اینجا و در این بیمارستان بود ـ جایی که احساس غریبی می‌کردم. نمی‌دانم چطور اما مادرم توانست قاچاقی وارد بیمارستان شود و این زمان طولانی را در کنار من ماند و ما با هم عربی حرف می‌زدیم. در بخش بیمارستان چندین بیمار خانم و کودک کنار هم بودیم. اکثر این افراد ترکی که فقط ترکی حرف می‌زدند با من خیلی خوب رفتار می‌کردند به جز یکی از پرستارها. من هنوز هم این پرستار را به یاد دارم که … چاق بود و مشخصات آسیایی-ترکی داشت (فکر می‌کنم احتمالاً نشان این بود که مهاجری قدیم از شوروی است). او صبح‌ها می‌آمد تا آمپول مرا بزند. با چنان شدتی سوزن را به من می‌زد که از درد گریه می‌کردم … و مادرم دست مرا نگه می‌داشت. پرستار سرم داد می‌زد و می‌گفت: «ساکت باش دختر عرب!» من از این پرستار می‌ترسیدم و آرزو می‌کردم و امیدوار بودم قدرتی جادویی پیدا می‌کردم و او را از خودم دور نگاه می‌داشتم. وقتی از پرستار به پدرم شکایت کردم به من گفت: «پرستار طرفدار راست ملی است و اینجور آدما از ما خوششون نمیاد». «ما»، فکر کردم ما که هستیم و چرا آنها از ما خوششان نمی‌آید (زوبارولقو، 2017).

من فکر می‌کنم همکارم در سن 7 سالگی احساس می‌کرد پرستار با او بد یا حتی شاید ناعادلانه رفتار می‌کند ـ احساسی شایع در 7 سالگی ـ اما این پدرش بود که جنبۀ «آنها» و «ما» را به معادله اضافه کرد. اگر نمی‌گفت شاید او نمی‌دانست که «عرب» است. او در دهکده‌ای از افراد دیگر صرفاً خودش بود. تا وقتی در بیمارستانی با زبان ترکی قرار نگرفت متمایز نبود.

نحوه‌ای که پدر تعامل پرستار را توصیف کرد مثالی از آن چیزی است که دخترش برای درک آن بسیار کوچک بوده است. آنچه واقعاً در ذهن او باقی ماند این بود که او تبدیل به بخشی از «ما»یی شد که برخی آن را دوست ندارند. فکر می‌کنم حول‌وحوش این سن است که تجربۀ «ما» بودن به لحاظ اجتماعی شکل می‌گیرد. برداشت فرد از «ما» تحت تأثیر هر دو مورد مراقب/مترجم و محیط اجتماعی است که کودک در آن آموزش می‌بیند. ماری ـ دختر 7 ساله‌ای که پیش از این توصیف شد ـ متوجه می‌شود که در مدرسه متفاوت از دیگران است. با وجود این، احتمالاً این همشیرهای نوجوان او هستند که در پاسخ به ماری، در مورد معنا و پیامدهای بالقوۀ این تفاوت صحبت می‌کنند.

با ظهور بلوغ و تغییر نوجوان، پنجره‌ای جدید از درک محیط اجتماعی باز می‌شود. این امر آگاهی از تعصب و معنای آن را برای کودکان این سن افزایش می‌دهد.

با فوران نیروی غریزی که بر اثر تغییرات بلوغ آغاز می‌شود، نیرویی قوی نوجوانان را به دنیای بیرون خانواده سوق می‌دهد. آنها برای پیوند، دانش و هویت‌یابی به همسالان و بزرگسالانِ بیرون از خانواده روی می‌آورند. تحول عصبی-شناختی و عقلانی که شامل رشد تفکر انتزاعی است به نوجوانان امکان می‌دهد تا از تفاوت‌های اجتماعی-فرهنگی، مکاتب سیاسی، مذهب و دنیایی از ایده‌ها، از منظری جدید و پیچیده‌تر آگاه شوند.

وقتی همکلاسیِ دختری 14 ساله به زور حجاب او را از سرش برمی‌دارد، احتمالاً این دختر به قدرت تعصب پی می‌برد. این حالتی از اذیت کردن معمولی نیست که شاید چند سال پیش با آن مواجه بودیم، مثل وقتی که پسرها بند سینه‌بندِ همکلاسی‌های دختر را می‌کشیدند یا شلوار یکدیگر را پایین می‌کشیدند. همچنین شاید موضوع تعصب یا نفرت فردی آشکار یک همکلاسی نسبت به دیگری نباشد. ممکن است بازتابی از آن چیزی باشد که نوجوان در خانه یا میان دوستانش دربارۀ تفاوت‌ها می‌شنود.

معنای احساس متفاوت بودن از دیگران در گروه همسالان در حال تغییر است. برای آنکه فرد بتواند میان متفاوت بودن و مورد علاقمندی نبودن یا احتمالاً موضوع نفرت یا تعصب بودن تمایز قایل شود، لازم است که به این موضوع فکر کند که چطور متفاوت بودن معنایی تحولی و در حال تغییر دارد. گاهی تمام آنچه کودک می‌خواهد این است که مانند دیگر کودکان باشد، در مواقع دیگر می‌خواهد منحصر به فرد باشد. این امر ممکن است مسئله‌ای فردویژه در کودک یا نوجوان باشد اما همچنین ممکن است پای مسئله‌ای رشدی در میان باشد.

برای مثال، کودکانی که در سنین دورۀ نهفتگی قرار دارند، به احتمال بیشتر ترجیح می‌دهند مانند کودکان دیگر باشند. کودکی 7 یا 8 ساله دلش می‌خواهد اسباب‌بازی یا کفشی را داشته باشد که می‌بیند کودکان دیگر از آن لذت می‌برند. افراد در نوجوانی میانی _ 14 تا 16 ساله ـ در گروه‌هایی از همسالان جمع می‌شوند که نظراتی مشابه در مورد لباس، موسیقی یا ورزش‌کاران دارند. در اواخر نوجوانی (17 تا 20 سالگی) افراد گرایش دارند با افرادی که احساس می‌کنند مانند خودشان هستند، روابط عاشقانه یا دوستی‌های صمیمی شکل دهند.

با وجود این، فکر می‌کنم بیشتر کودکان ترجیح می‌دهند انتخاب کنند که آیا متفاوت باشند یا نه. اینکه فرد بدون انتخاب و از سر اجبار متفاوت دیده شود برایش دردناک است. این حالتی است که برای دختری 8 ساله در مدرسه دولتی در شهر نیویورک اتفاق افتاد. دو نفر از همکلاسی‌های پسر او در راهرو او را با این حرف‌ها دست انداختند: «تو رو از این کشور تبعید می‌کنند». این وضعیت در مورد دختر 14 ساله‌ای که حجاب را از سرش برداشتند نیز صدق می‌کند.

کودکان در سنین پیش‌نوجوانی نسبت به اینکه با آنها متفاوت رفتار شود حساس می‌گردند. وقتی نوجوانی شروع می‌شود، با پررنگ شدن تفاوت‌ها، سؤالات و معانی دیگری نیز وارد کار می‌شود.

شکل‌گیری هویت نوجوان شامل این امر است که چطور نوجوانان خود را در دنیای اجتماعی-فرهنگیِ بزرگتر خود را می‌شناسند. این مسیر که پیش از این از «عضوی از خانواده بودن» شروع شده و منشأ قومی-فرهنگی دارد تبدیل به تعریف خود به عنوان «عضوی از گروه‌های» قومی-فرهنگی می‌شود. این گروه‌ها ممکن است قومی، نژادی، مذهبی، جنسیت‌محور، وابسته به امور جنسی، فرهنگی یا وابسته به طبقه‌بندی خاصی باشند.

همزمان با یکپارچه‌سازی این جنبه‌های هویت در خلال نوجوانی و اوایل بزرگسالی، متغیرهای فرهنگی-اجتماعی دیگری نیز در مسیر وجود دارند، مانند ورزش، نوع موسیقی مورد علاقه، اینکه فرد در روزنامه بیاید یا در ارکستر، خواننده باشد یا بازیگر، مدرن لباس بپوشد یا سنتی و غیره. هر زمان که هر یک از این موارد شما را در جایگاهی قرار دهد که تبدیل به موضوع نفرت یا تعصب شوید، پیامدهای بالقوۀ متعددی وجود خواهد داشت.

 

زمانی که نفرت ادراک میشود

زمانی که افراد احساس می‌کنند مورد نفرت هستند، تلافی‌جویی یکی از راه‌هایی است که واکنش نشان می‌دهند. زمانی که آنها ابراز نفرت می‌کنند، فرایندی خنثی‌کننده را آغاز می‌کنند که مشابه حالتی است که افراد دچار خودآسیب‌رسانی توصیف می‌کنند. درد درونی به واسطۀ درد بیرونی خنثی می‌گردد و ابراز نفرت نسبت به دیگران می‌تواند درد مورد نفرت بودن را خنثی سازد.

افرادی که در کودکی احساس می‌کردند مورد نفرت هستند، گاهی ـ معمولاً در نوجوانی ـ با فاعل نفرت همانندسازی منفی می‌کنند ـ همانندسازیِ «من هرگز مثل او نخواهم شد». فاعل اصلی نفرت در این حل‌وفصل بیش از اندازه مهم می‌گردد. دلیلش آن است که به جای تمرکز بر اینکه می‌خواهند چه کسی باشند، گرایشی دایمی به تمرکز بر فردی دارند که می‌خواهند مثل او نباشند. «دیگری»ِ نفرت‌ورز، فضای روانی زیادی را اشغال می‌کند.

با وجود این، اگر کودکانی که احساس مورد نفرت بودن داشته‌اند در نهایت تبدیل به افرادی نشوند که از دیگران متنفر هستند، اغلب این احساس نفرت را به خود معطوف می‌کنند. آنها یا نفرت را به مثابه بلعیدن به درون می‌برند، یعنی نوعی درون‌افکنی که پایۀ احساس خویشتن را شکل می‌دهد ـ به معنای «من فردی نفرت‌انگیز هستم» ـ یا به خاطر آنکه تبدیل به افرادی شده‌اند که نفرت‌ورزی می‌کنند از خودشان متنفر می‌گردند. تبدیل شدن به فردی که نفرت‌ورزی می‌کند یعنی همانندسازی با فرد پرخاشگر. این امر در کودک خردسال احساس بد بودن ایجاد می‌کند. در کودکی با سن بیشتر تبدیل به احساس گناه و در نهایت عزت‌نفس پایین می‌گردد (وایت، 2002).

کسانی نیز هستند (همانند آنچه ماهرشالا علی ـ بازیگر معروف در فیلم‌های «مهتاب» و «اشخاص پنهان» ـ توصیف می‌کند) که «به درون خود فرو می‌روند» (گراس، 2017). آنها نیروهای دنیای بیرونیِ بدخواه را چنان قدرتمند احساس می‌کنند که بر اثر آن کناره‌گیری می‌کنند. آنها باور ندارند که برای کسی مهم باشند. «مهتاب» نمونه‌ای پررنگ از شخصی ارزشمند است که تلاش می‌کند تا این پیام را به این کودکانِ کناره‌گیر بدهد که آنها مهم هستند. لازم است که این نوع مداخله را در ذهن داشته باشیم.

لازم است در اینجا در مورد نقش قدرت و شرم صحبت کنیم. ممکن است کناره‌گیری از سر شرم باشد. در این شرایط دنیای بیرونی قدرتمند، کودک یا نوجوانِ در حال رشد را شرمگین می‌کند. لازم است نگاهی بیاندازیم به اینکه چطور کاربست قدرت به شیوه‌های سلطه‌جویانه ـ در خانواده‌ها، رهبری دولت‌ها و نهادها ـ محیطی را خلق می‌کند که در آن برخی از افراد به ظاهر ارزشمندتر از برخی دیگر هستند. در این شرایط یک فرد در موقعیتی پایین‌تر از فرد دیگر قرار می‌گیرد، امری که حالت «کمتر از» (“lesser than.” ) را پدید می‌آورد. تمامی اینها احساس شرم را به همراه می‌آورند. این یکی از محصولات جانبی «درون خود فرو رفتنی» است که «علی» از آن حرف می‌زند. حالتی مزمن از احساس قرار گرفتن در موقعیتی است که موجب احساس شرم می‌شود.

این امر مرا به یاد اشارۀ تافر ساندرز به نیازش برای بازنشانیِ نقابِ «مرد-سیاه-ترسناک» خود انداخت تا اطمینان یابد سفید‌پوستان آزرده‌خاطر نشوند. این امر به احساسی نیرومند از «دیگری» اشاره دارد که او با آن زندگی می‌کند. همچنین اشاره به این دارد که چطور توانست با این احساس سازگار شود. او باید حواسش باشد که چطور به نظر می‌رسد و دیگران چطور او را خواهند دید.

این امر یادآور مفهوم تهدید قالبی (stereotype threat  ) است که کلاود استیل و جاشوا آرونسون (1995) آن را مطرح کرده‌اند. این حالتی است که اعضای گروه قالبی عملی انجام می‌دهند تا با امر قالبی گروه‌شان تطابق یابند. این امر خطر آن را به همراه دارد که فرد در نظر دیگران یا در ذهن خودش به این عمل قالبی تقلیل یابد. چنین حالتی موجب گیجی و اضطراب می‌شود و ممکن است عملکرد عقلانی و خلاقانه را مختل کند (میلر، 2017). این حالت نیز به آسانی می‌تواند شرم ایجاد کند.

وجه دیگر شرم، غیظ است. غیظ و نفرت از مفصل به هم وصل شده‌اند. زمانی که کودکان شرم‌زده می‌شوند، آن را جذب می‌کنند و احساس می‌کنند افرادی شرم‌آور و بی‌لیاقت هستند ـ یا از طریق غضب و نفرت به دیگران واکنش نشان می‌دهند. به طور مثال این حالت را به طور مکرر در کودکان می‌بینیم که مورد قلدری قرار گرفته‌اند و در نهایت خودشان قلدر می‌شوند و به دیگران حمله می‌کنند.

از طرفی در خانواده‌هایی که روابط مبتنی بر قدرت به طور طبیعی وجود دارد، اگر قدرت و کنترل تا جای ممکن به همراه ثبات، احترام، عشق و شفافیت به کار رود، شرم تبدیل به نیروی غالب در رشد کودک نمی‌شود. در واقع می‌توان گفت که به کارگیری قدرت به شیوه‌ای ملایم به کودک در ساختاردهی درونی، خودتنظیمی و احساسی باثبات از خوب بودن کمک می‌کند، مواردی که همگی توانمندی مقابله با تعصب را تقویت می‌کند.

حال می‌خواهم بگویم که نفرت و تعصب را به شیوه‌ای یکسان نمی‌بینم. برخی اشکال تعصب به وضوح نفرت بیرونی به همراه می‌آورد اما اشکل دیگری نیز وجود دارد که ظریف هستند و اغلب در ذهن باقی می‌مانند و به شکل بیرونی ابراز نمی‌شوند. برخی از اشکال تعصب کمتر شنیع هستند. با وجود این، تمامی موارد تعصب شامل نگرشی نسبت به دیگران است که اساس آن پیش‌فرضی است که ارتباط واقعی با شخصی دیگر را تحریف می‌کند. ممکن است این نگرش در مورد زیبایی، هوش، سطح انرژی، توانمندی جنسی، توانایی ورزشی یا درک ریتم باشد ـ تمامی اینها با در نظر گرفتن نژاد، قومیت و جنسیت مطرح می‌شود. تمامی این موارد نمونه‌هایی از پیش‌فرض‌هایی است که بر اساس وابستگی گروهی عمل می‌کنند و ربطی به فردی خاص ندارند یا ارتباط کمی با فرد دارند. تمامی آنها می‌توانند منجر به پرخاشگری‌های خرد شوند.

حداقل باید راهی برای انتقال این پیام به کودکان و خانواده‌ها پیدا کنیم که نفرت و تعصب به وضوح وجود دارند. می‌دانیم که چرخه‌ای وحشتناک از نفرت در دنیا وجود داشته است ـ و همچنان وجود دارد ـ که در آن افرادی از تمامی گروه‌های قومیتی و سنین مختلف ابژه و سوژۀ نفرت و تعصب قرار گرفته‌اند. آسیب، درد و خشم حاصل از این وضعیت، بازچرخه نفرت را حفظ می‌کند. لازم است این موضوع را به روشی انتقال دهیم که نیازهای رشدی کودکان در آن لحاظ شود. به این شکل شاید بتوانیم به آنها کمک کنیم تا نفرت را درک کنند و امیدوار باشیم که نفرت را به این شکل درونی نکنند که یا در مقام نفرت‌ورزی یا نفرت‌ازخود قرار بگیرند.

 

چه بگوییم، چگونه و چرا بگوییم

می‌خواهم در آغاز این موضوع را مطرح کنم که سواری بر روی موج تحول امری دشوار است ـ یعنی پایبندی حقیقی به هم‌کوکی با نیازها و مسایل رشدی کودک. با وجود این، لازم است که از طریق گوش‌سپاری دقیق به آنچه که کودک حقیقتاً مطرح می‌کند، آغاز کنیم. کودکی 5 ساله می‌پرسد که چرا مردمی که تلویزیون نشان می‌دهد در حال فریاد زدن و شلیک کردن هستند. شاید او در حال طرح این پرسش است که آیا این مردم عصبانی هستند. این پرسش در مقابل این سؤال قرار می‌گیرد که چه اتفاقی، کجا و چرا در حال رخ دادن است. اگر بخواهیم صحنه‌ای که می‌بینند را با جزئیات بیش از حد در مورد شرایط واقعی توضیح دهیم، این خطر وجود دارد که پرسش اصلی آنها را نادیده بگیریم و در نتیجه آنها را از نظر ذهنی تحت فشار قرار دهیم. اگر کودکی 9 ساله همان سؤال را در مورد همان صحنه در تلویزیون بپرسد، احتمالاً خیلی خوب متوجه خشونت، ترسناکی یا خطرناکی صحنه است و پرسش او در واقع این است که چرا مردم درون صحنه تلویزیون این کار را با هم می‌کنند، اینها چه کسانی هستند و کجا قرار دارند. یک نوجوان ممکن است بخواهد در مورد پیشینه سیاسی موقعیت یا دلایل فرضی تعارض را بداند.

در آن روز که دختری به پسر تافر ساندرز گفته بود نمی‌تواند روی اسباب‌بازی چرخان بنشنید، اگر ساندرز دختر را با نژادپرستی آشکار او مواجه ساخته بود، یکی از مواردی رقم می‌خورد که در آن، کلمات فردی بزرگسال در حیطۀ ادراک دختر و پسر کوچکش قرار نمی‌گیرد. اگر میرا جیکوبز نیز خود را وارد توضیحی طولانی در مورد رنگ پوست و هویت قومی می‌کرد، مثالی از نادیده گرفتن نکته اصلی اتفاق می‌افتاد. همکارم برای پدرش تعریف کرده بود که پرستار ترکی چطور با او برخورد کرده است. پاسخ پدرش به این موقعیت و اشاره او به «راست ملی»، مثالی از هم‌کوک نبودن او با مشکل اصلی دخترش بود.

لازم است به «ما»یی اشاره کنیم که همکارم در روایت کودکی خود مطرح کرد، یعنی آن وابستگی گروهی که در صحبتم از امکان پرخاشگری‌های خرد به آن اشاره کردم. من این جنبه از اینکه چه کسی هستیم را به شکل «من غیر واقعی/من» (Not REALLY me/me) می‌نگرم. این امر به جنبه‌هایی از خودمان اشاره دارد که دیگران احتمالاً در ما می‌بینند و ممکن است به آن واکنش نشان دهند ـ اغلب مربوط به جنبه‌های ظاهری ما می‌شود. این موارد جنبه‌هایی واقعی از ما هستند اما در مورد اینکه چه کسی هستیم مواردی اساسی محسوب نمی‌شوند. این موارد برچسب‌هایی هستند که دیگران به ما می‌زنند، توصیف‌گرهایی مختصر که مردم در مورد ما به کار می‌برند. این موارد شامل ویژگی‌هایی از ظاهر ما، نام ما یا کاری هستند که همان لحظه انجام داده‌ایم ـ مواردی که ممکن است باعث ایجاد واکنش در فرد دیگری شوند که فرض می‌کند بر اساس این ویژگی‌ها می‌داند ما چه کسی هستیم.

به تازگی مصاحبه‌ای از تری گراس مجری NPR گوش دادم که در سال 1986 با جیمز بالدوین انجام داده بود. او از جیمز در مورد مهاجرت از نیویورک به پاریس پرسیده بود. او پاسخ داده بود که از فکر کردن به «چیستی» هویت خود و از برچسب‌های رگباری و مداومی که جامعه آمریکا استفاده می‌کند خسته شده است. همچنین دلش می‌خواست از «کیستی» خود آگاه‌تر شود و فکر می‌کرد امکان انجام این کار در پاریس بیشتر است. فکر می‌کنم این امر موضوع مرتبطی است. «من غیر واقعی/من» در واقع همان «چیستی» است که بالدوین به آن اشاره می‌کند ـ برچسب‌ها (گراس، 2017).

تلاش برای کمک به کودکان و نوجوانان در جهت اینکه بتوانند «من غیر واقعی/ من» را شناسایی کنند، مشابه با تلاش ما برای کمک به بالینگران است تا بتوانند واکنش‌های انتقالی را بپذیرند و با آن کار کنند. ما می‌دانیم که چیزی در مورد اینکه چه کسی هستیم، چه کاری می‌کنیم و چه می‌گوییم در اتاق مشاوره وجود دارد که نسبت به آن واکنش‌هایی ایجاد می‌شود ـ که گاهی شدت آن بسیار زیاد است. با وجود این، سعی می‌کنیم تا هنگام کار با آن احساسی عمیق‌تر از هویت اصلی و ثبات را حفظ کنیم. افراد تحت نظر ما ممکن است به واسطۀ تجربه‌شان از ما به مثابه دانشی خاص به ما واکنش نشان دهند. این دانش ممکن است بر اساس چیزی باشد که واقعاً بین‌مان اتفاق افتاده است یا بر اساس چیزی باشد که در ما متوجه آن شده‌اند. ما این موضوع را تصدیق می‌کنیم که آنها به چیزی که اتفاق افتاده یا در ما دیده‌اند واکنش نشان می‌دهند. با وجود این، حتی در مواجهه با حملات انتقالی، ما به احساس عمیق‌تری از کسی که هستیم پایبند می‌مانیم.

دوباره به همان دختر 8 ساله‌ای فکر کنید که هم‌کلاسی‌هایش به او گفته بودند که از این کشور تبعید می‌شود. لازم است برای تقویت احساس پیوستگی گروهی مثبت در کودکانی مانند این دختر راه‌هایی پیدا کنیم. بله، احتمالاً پسرها و دیگران او را به سبب رنگ پوست و لهجه‌اش به شکلی متفاوت ادراک می‌کنند. با وجود این، افراد بسیاری مانند او وجود دارند که به داشتن لهجه، ظاهر و ریشه‌ای مانند او افتخار می‌کنند و این افراد محدود به خانواده او نمی‌شوند.

این تببین به واسطۀ پیوستگی به این دختر کمک می‌کند تا احساس کند قوی‌تر است. در نتیجه، او علی‌رغم نحوۀ رفتار ناعادلانه با او، کمتر احساس تنهایی خواهد کرد. این امر تلاشی برای خلق «من غیرواقعی/ من» است که در آن وجه واقعی «من» چنین است: او عضوی از گروهی بزرگ‌تر است که به آن افتخار می‌کند حتی اگر کسانی که او را می‌شناسند به این وجه از وجود او به شکلی تحریف شده واکنش نشان دهند. رژه غرور سیاه‌پوستان را در نظر بگیرید ـ که در این بافت مطالبه‌شان چنین بود: «سیاه زیبا است».

متوجه شده‌ام که بین این دو حالت تفاوت وجود دارد: اینکه با شما به شکلی نفرت‌انگیز رفتار شود و اینکه ابژه نفرت باشید. در این مثال بسیار محتمل است که پسرها از هم‌کلاسی خود متنفر نبوده‌اند بلکه به شکلی نفرت‌انگیز رفتار کرده‌اند. اینکه چرا چنین رفتار کرده‌اند دقیق مشخص نیست: آیا از والدین یا فامیل‌ها چیزی شنیده‌اند؟ در تلویزیون دیده‌اند؟ آیا به طریقی با آنها بدرفتاری شده و همین باعث میل به بدرفتاری در آنها شده است؟ آیا تفاوت این دختر با آنها برایشان ناخوشایند بوده است؟ ممکن نیست که بفهمیم. با این حال باید گفت این واقعیت که دلایل بسیاری برای این رفتار وجود دارد بیانگر نیاز به ایجاد سیستمی حمایتی برای کودکانی است که به عنوان فردی متفاوت یا «دیگری» ادراک می‌شوند و در معرض این نوع از بی‌رحمی قرار می‌گیرند. لازم است که به این کودکان کمک کنیم تا از درونی‌سازی نفرتی که به آنها معطوف می‌شود جلوگیری کنیم. بسیار مهم است که این کار را به طریقی انجام دهیم که موجب بازچرخش نفرت و بدگمانی نشود.

کودکان و نوجوانانی که ممکن است در معرض رفتار نفرت‌ورزی، نفرت و/یا تعصب قرار گیرند باید نسبت به وقوع این لحظات محتمل از نفرت یا تعصب مراقب باشند اما لزومی ندارد بیش از حد گوش به زنگ یا دایماً دچار ترس باشند. واضح است که این امر آسانی نیست. فکر می‌کنم لازم است به کودکان کمک کنیم تا احساسی از خویشتن را پرورش دهند که شامل من/من غیرواقعی باشد ـ جنبه‌ای از کیستی آنها که از ریشه‌های خانوادگی یا وجوه ظاهری آنها نشئت می‌گیرد اما مربوط به کیستی آنها در سطح عمیق‌تر شخصی نیست. لازم است که با آنها در مورد وجود تعصب و نفرت صحبت کنیم. همچنین در مورد این موضوع با آنها حرف بزنیم که چطور تعصب و نفرت بر اساس پیش‌پنداره‌های گروهی به افراد معطوف می‌گردد ـ نه بر اساس ادارک واقعی از افراد.

تاناهیسی کوتز در کتاب خود به نام «میان دنیا و من»، در نامه‌ای بلند به پسر 15 ساله‌اش به زیبایی به این موضوع اشاره می‌کند و از تجربۀ زندگی به عنوان مرد آفریقایی-آمریکایی در جامعه کنونی آمریکا می‌گوید. او در این نامه می‌گوید که چطور مردم بر اساس رنگ و موی پسرش به او واکنش نشان خواهند داد. او به شکلی همدلانه از ضرورت این امر برای پسرش می‌گوید که دنیایی که در آن زندگی می‌کند را ببیند، دنیایی با تاریخچه‌ای از نژادپرستی، شکنجه، بردگی، ظلم و بی‌بصیرتی. او همچنین از ظرفیت رؤیاپردازی و ندیدن واقعیت نژادپرستی موجود می‌گوید (کوتز، 2015). او همچنین از افسانه سفیدپوستی می‌گوید، از نیاز به ذهن‌آگاهی نسبت به پیش‌پنداشت‌های دیگران در مورد این امر می‌گوید که پسرش چه کسی بوده، چه کسی خواهد شد و چه کسی می‌تواند باشد ـ و اینکه چطور پسرش باید دنیا را همانطور که هست ببیند، چنانکه می‌گوید «در تمامی آن زندگی کن».

این شکل از پیام از جانب ولدین به رشد من/من‌غیرواقعی کودکان کمک می‌کند. این پیام می‌گوید که مردم بر اساس برخی ویژگی‌های ظاهری‌ات به تو واکنش نشان خواهند داد ـ «رنگ یا مو» ـ گویی که تو را می‌شناسند اما تو را نمیشناسند. آنها بر اساس تاریخچه‌ای تحریف‌یافته که آموزش دیده‌اند به تو واکنش نشان می‌دهند، مثل اینکه مردمی «سفیدپوست» وجود دارند که از تو بهتر هستند چون تو «سفید» نیستی.

این نوع چهارچوب‌بندی تاریخ و بستر اجتماعی-فرهنگی کنونی برای تکامل من/من‌غیرواقعی ضروری است. کودکان در طول رشد خود نیاز دارند تا برای درک دنیایی که در آن زندگی می‌کنند راهی پیش رویشان قرار گیرد. این راه قرار است نفرت و تعصب را تببین نماید به شکلی که تأثیر این موارد بر کودک یا نوجوان در حال رشد کاهش یابد. کوتز پسر 15 ساله خود را مخاطب قرار می‌دهد اما لازم است به این فکر کنیم که چطور می‌توانیم با نوجوانان تمام سنین در مورد این جنبه از کیستی آنها ـ من/من‌غیرواقعی ـ حرف بزنیم.

می‌دانم که این امر تکلیف رشدی بسیار پیچیده‌ای است اما امری آشنا برای روانکاوان است. چنانکه مطرح شد، زمانی این کار را می‌کنیم که می‌خواهیم به اعضای نوپاتر این حوزه آموزش دهیم که چطور به واکنش‌های انتقالی مراجعین پاسخ دهند. می‌گوییم که می‌دانیم نسبت به ما واکنش ایجاد می‌شود اما همچنین می‌دانیم که این واکنش، واکنشی کاملاً شخصی نسبت به ما نیست: مبالغه‌آمیز است، فرافکنی شده است و ریشه آن در تجاربی بسیار عمیق از مراجع است؛ این تجارب به لنزی که از پشت آن ما را می‌بینند رنگ بخشیده‌اند. چطور یاد می‌گیریم که به این طریق از خودمان مراقبت کنیم؟ از تجارب خود چه می‌توانیم یاد بگیریم، چیزی که به ما کمک کند تا بفهمیم چطور به کودکان و والدین آنها کمک کنیم؟

می‌دانم که ما از طریق آگاهی از تجربه انتقال نسبت به درمانگر خودمان و باور به اینکه این همان انتقال است در مورد آن می‌آموزیم و از طریق خواندن و بحث در مورد آن با همکاران و مشاهده آن در مراجعین‌مان می‌آموزیم. تکرار این تجارب به ما در خلق این جنبه از خویشتن تحلیل‌گرمان کمک می‌کند ـ خویشتنی از جنس «من ابژه انتقال هستم» ـ نوعی از من/من‌غیرواقعی. این نوعی فضای خنثی در روان ما است که برای جان سالم به در بردن از انواع طوفان‌های انتقالی بسیار ارزشمند است. لازم است تا راهی برای کمک به کودکان ایجاد کنیم تا بتوانند فضای روانی مشابهی را بسازند تا از آنها در برابر آسیب محتمل ناشی از مواجهه مکرر با نفرت و تعصب محافظت کند.

اجازه دهید کمی روشن کنم که چطور این امر در مورد کودکان و نوجوانان در حال رشد کار می‌کند.

وقتی پسری 3 ساله اسباب‌بازی به سمت خواهرش پرت می‌کند به او می‌گوییم که تو می‌تونی بهتر از این با او برخورد کنی. این کار تو چیزی است که می‌دانی نباید انجام دهی. ممکن بود به خواهرت آسیب بزنی. تو مهربان‌تر از اینها هستی ـ اگر از چیزی ناراضی هستی می‌تونی از کلمات خودت استفاده کنی نه از بدنت.

ما به او می‌گوییم که تو این کار رو کردی پس این بخشی از تو است اما جوهره وجود تو نیست. جوهره وجود تو پسری مهربان‌تر است که می‌تواند احساسات خود را در قالب کلمات درآورد جای آنکه برای ابراز ناخشنودی خود دست به پرتاب اشیا بزند. رفتاری که نشان دادی ممکن است باعث شود دیگران فکر کنند تو از چیزی که واقعاً هستی متفاوتی. این راه هم روشی برای والدین جهت القای ارزش‌ها در فرزندان‌شان است و هم روشی برای کمک به آنها است تا بتوانند احساسی از خویشتنی هسته‌ای را پرورش دهند که ممکن است متفاوت از رفتاری خاص باشد.

چند سال بعد در زمانی که این کودک والد مهد یا پیش‌دبستانی می‌شود، به شکلی متفاوت و معنادار به دنیایی خارج از خانواده ورود پیدا می‌کند. در این انتقال او به دنیای بیرونی جدید و اغلب چالش‌برانگیزی وارد می‌شود. در این دنیا کودکان و معلمانی وجود دارند که به شیوه‌ای ناآشنا برای او رفتار می‌کنند. شیوه‌ای که دیگران به او پاسخ می‌دهند نیز ناآشنا است. او ممکن است به خانه بازگردد و از والدین خود در مورد چرایی رفتار خاص دیگران نسبت به او یا در حضور او سؤال کند. او متوجه تفاوت‌ها می‌گردد. نحوه‌ای که بزرگسالان قابل اعتماد زندگی‌اش این تفاوت‌ها را تبیین می‌کنند، بر دیدگاه او نسبت به این تفاوت‌ها تأثیر می‌گذارد.

ممکن است او با تی‌شرتی صورتی به مدرسه برود و بچه‌ای دیگر به او بخندد و بگوید «صورتی واسه دختراس. تو دختری مگه؟». در این صورت فرصتی برای بزرگسالان به وجود می‌آید تا جریان پیش آمده را به نحوه‌ای توضیح دهند که کودک با حالتی از من/من‌غیرواقعی مواجه گردد. ممکن است معلم یا والد تصمیم بگیرد تا از کلیشه‌ها با او صحبت کند یا از اینکه چه چیزی امری قالبی است یا در گذشته بوده است اما او می‌تواند هر چیزی که می‌خواهد بپوشد و همچنان یک پسر واقعی باشد.

می‌دانم که مثال‌های زیادی از این دست وجود دارد که در آن موضوعی سطحی مثل پوشیدن لباس صورتی توسط یک پسر میتواند نشانه‌ای اولیه از تفاوت جنسیتی در کودک باشد. در اینجا شروع گفتگو در مورد من/من‌غیرواقعی تکلیفی حتی حساس‌تر می‌گردد چرا که دربردارنده تفکیک پیش‌پنداره‌های دیگران در مورد تفاوت‌های جنسیتی از جوهره کیستی آن کودک است. در این موارد، لازم است تا صحبت‌ها در طول رشد کودک و نوجوان با ثبات پیش برود. همچنین لازم است افرادی که ناگزیر مخاطب دیگر اشکال تعصب قرار می‌گیرند، مخاطب این صحبت‌ها قرار گیرند.

کودکان هر چه بزرگ‌تر می‌شوند بهتر می‌توانند ماهیت تعصب را درک کنند. در اواخر کودکی قادر به فهم این موضوع هستند که تاریخچه‌ای از برده‌داری در ایالات متحده وجود داشته است. همچنین درک می‌کنند که چیزی به نام «تعصب نژادی» در دوران برده‌داری ایجاد شده است. آنها این موارد را به عنوان واقعیت می‌دانند و آن را حفظ می‌کنند. آنها متوجه نمی‌شوند که تعصب واقعاً دربردارنده چه چیزی است. زمان می‌برد تا آنها مفهوم واقعی آن را درک کنند و قادر به دیدن آن در زندگی جاری خود باشند.

زمانی که نوه دختری‌ام از من پرسید که چه می‌نویسم، سعی کردم به او چنین توضیح دهم: اینکه گاهی دیگران به صرف چیزی مثل رنگ پوست تو فکر می‌کنند چیزی در مورد تو می‌دانند ـ و حتی گاهی به خاطر آن از تو بدشان می‌آید. او به شکلی متعجب به من نگاه کرد و برای چند ثانیه ساکت بود و بعد گفت: «این موضوع تو کلاس ما اتفاق نمیفته. نمی‌دونم اصلاً چطوری ممکنه اتفاق بیفته. تو کلاس‌مون هر کس یه رنگ پوستی داره».

آه! خرد کودکی!

اندکی بعد از این سنین در کودکی است که امری ناآشکار شروع به شکل‌گیری می‌کند. اینجا است که معنا به «تفاوت» منتسب می‌گردد و این امر به چیزی که تعصب می‌دانیم منجر می‌گردد. کودکان بزرگتر و نوجوانان آگاهی پیچیده‌تری از دریافت و ارسال پیام‌های حاوی نفرت و تعصب دارند.

شایرون نوجوان در فیلم نور مهتاب در مدرسه قربانی قلدری می‌شود و با واژه «faggot» مورد خطاب قرار می‌گیرد. او با خجالت از ژوان که نقش آن را ماهرشالا علی بازی کرده معنای این واژه را می‌پرسد. علی پاسخ می‌دهد: «این کلمه‌ایه که به کار می‌برن تا افراد هم‌جنس‌گرا احساس بدی پیدا بکنن». سپس شایرون می‌پرسد: «من faggot هستم؟». ژوان می‌گوید: «نه … نه .. تو ممکنه هم‌جنس‌گرا باشی ولی هیچ‌وقت اجازه نده که کسی بهت بگه faggot».

این همان پیامی است که باید انتقال دهیم.

لازم است که این نوع پیام‌ها به نوجوانانی که در معرض تعصب قرار خواهند گرفت انتقال داده شود. لازم است نسبت به ساخت دیگر منابع قدرتی که به کودکان کمک می‌کند تا در برابر فشار نفرت و تعصب تاب آورند آگاه باشیم.

پیش از این دربارۀ اهمیت وابستگی گروهی حرف زدم. به طور خاص باید گفت گروه‌هایی که کودک به آنها وابسته است باید معرف غرور و تا حد امکان جنبه‌های لذت‌بخش گروه باشد. اگر این گروه، گروهی مذهبی است شاید بتوان از تاریخچه طولانی آن و سنت‌های شادی‌آور خانوادگی آن استفاده کرد. اگر گروهی قومی یا نژادی است می‌توان به تاریخچه، اعضای مشهور و آداب و رسوم معنادار آن اشاره کرد به خصوص اگر این سنت‌ها لذت و شادی کودکان را در نظر گرفته باشند. آگاهی از واقعیت تاریخچه و سنت‌های گروه نوجوان را از درون نیرومند می‌سازد و او را به ابزاری مسلح می‌سازد که بتواند در برابر گفته‌های ناآگاهانه دیگران پاسخی داشته باشد. بزرگسالان باید تا جایی که می‌توانند این نوع از قدرت و غرور را الگوسازی کنند و تمرکزشان به طور خاص بر جرئت‌ورزی در مواجهه با خصومت باشد بی‌آنکه دست به خشونت بزنند. ژوان چنین الگویی برای شایرون بود.

امروزه کودکان بیش از هر زمان دیگری با دنیای بیرون از خانه در ارتباط هستند، آن را می‌بینند و چیزهایی از آن می‌شنوند. آنها با موضوعات زیادی مواجه می‌شوند که برایشان قابل درک نیست، اطلاعاتی را دریافت می‌کنند که متوجه معنای آن نمی‌شوند. جنبش سواد رسانه‌ای به والدین توصیه می‌کند تا هنگام تماشای تلویزیون یا استفاده از اینترنت کنار کودکان خود بنشینند تا به عنوان مترجمین و تنظیم‌کننده اطلاعات دریافتی عمل کنند. این امر نقش مهمی در کمک به کودکان دارد تا در برابر بخشی از خشونتی که با آن مواجه می‌شوند دچار آشفتگی نشوند. این امر همچنین فرصتی مناسب برای ساخت اساس مورد نیاز برای کودکان در زمینه آگاهی از تاریخچه و بافت وقایع کنونی است. این سلاح ما علیه جهل و سوءبرداشت‌ها است.

در حیطه سواد رسانه باید به جنبه‌ای دیگر در ساخت هسته قدرت اشاره کرد و آن پرورش همدلی است. ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که زمینه ساخت ظرفیت قوی برای همدلی در آن ضعیف است. بخش زیادی از ارتباط ما بر اساس تعامل دوبعدی است، مثل ایمیل و پیامک و پیام متنی. در این فضا ما دریافت‌کننده پیام خود را نمیبینیم. به این ترتیب کودکان کمتر از حد مورد نیاز بر اساس تأثیر گفتار خود با دنیای بیرون سازگار می‌گردند (لوی-وارن، 2012). این موضوع نیز نیازمند توجه سواد رسانه‌ای است. لازم است به نوجوانان کمک کنیم تا به نحوه دریافت پیام خود بیندیشند.

تکامل همدلی یکی از اصول اساسی رشد من/من‌غیرواقعی است. در من/من‌غیرواقعی نوعی دوگانگی ذاتی وجود دارد که در آن ما به خود می‌نگریم و در اینباره فکر می‌کنیم که واقعاً چه کسی هستیم. ما متوجه چیزی در مورد خودمان می‌شویم. قرار دادن خود به جای دیگری ـ یا به عبارتی همدلی ـ نیز نوعی دوگانگی دارد. تمرین یکی به رشد مورد دیگر کمک می‌کند. همچنین شواهدی کافی از تأثیر پیشگیرانه همدلی بر تعصب و قلدری وجود دارد.

ادبیات مربوط به تاب‌آوری نکات رشدی مهم مرتبطی را در اختیار ما قرار می‌دهد. سه ویژگی اصلی که می‌خواهیم در کودکان تقویت کنیم به این قرار است: قابلیت انعکاس‌دهی (Reflectiveness)، عاملیت (Agency) و رابطه‌مندی (Relatedness). قابلیت انعکاس در واقع کنجکاوی نسبت به افکار، احساسات و انگیزه‌های خود و تلاش برای معنادهی به آنها و بررسی مسئولانه آنها است. عاملیت باور به این موضوع است که آنچه انجام می‌دهیم از اهمیت برخوردار است و می‌توانیم در زندگی خود به شکلی مؤثر نقش داشته باشیم. رابطه‌مندی ـ تعامل و ارتباط متقابل با دیگران ـ زمینه‌ای را فراهم می‌کند تا نوجوانان بتوانند از ارتباطات حمایتی بهره ببرند.

تمامی این موارد با رشد من/من‌غیرواقعی هم‌خوان هستند. رشد همدلی چنان که اشاره شد به رشد انعکاس‌دهی خود کمک می‌کند. تأکید بر من واقعی شکلی از عاملیت است. همچنین تشویق تشکیل پیوندهای گروهی، رابطه‌مندی را تسهیل می‌کند.

نتیجهگیری

می‌دانم که از موضوعات زیادی حرف زدم. با اولین تجارب از نفرت آغاز کردم و در مورد آستانه فعال‌سازی، آسان‌کردی (آسان شدن فزاینده هر عمل در اثر تکرار آن) و سطوح واکنش‌پذیری متفاوت آن و همچنین منابع مختلف نفرت در درون و بیرون از خانه حرف زدم. به اهمیت درک وابسته به تحول، هم‌کوکی در تعامل با کودکان اشاره کردم و اینکه لازم است نسبت به این موضوع آگاه باشیم که هر کودک در هر دوره رشدی زندگی خود چه درکی می‌تواند داشته باشد. بر این موضوع تأکید کردم که آموزش به نوجوانان در زمینه تاریخچه و قومیت‌شان و ماهیت تعصب اهمیت دارد. در آخر، به این موضوع اشاره کردم که چه کار می‌توانیم بکنیم تا به رشد احساس خویشتن هسته‌ای کمک کنیم، موضوعی که شامل من/من‌غیرواقعی باشد. به این ترتیب کودکانی که در معرض نفرت و تعصب قرار دارند سم آن را درونی نمی‌کنند.

من این مقاله را نوشتم تا به عنوان روانکاوی که در زمینه تحول کار می‌کند دانش خود را در مورد مشکل عمومی و روزمره به کار بندم. فکر می‌کنم باید از روانکاوی برای بحث در مورد نحوه پرداختن به این چالش‌های فرهنگی اجتماعی تا حد امکان استفاده کرد. این امر موجب پویایی ما و انتقال دانش ما به جامعه خواهد شد.

 

منبع:

Levy-Warren, M. H. (2017). Growing Up With Hatred: A Psychoanalytic Developmental Perspective. Journal of Infant, Child, and Adolescent Psychotherapy16(3), 209-218.

 

 

 

 

[1] . Facilitation: آسان شدن فزاینده هر عمل در اثر تکرار آن