پوچی در روزگار کرونا
مؤلف: شهرزاد هاشمی
شاپرک خرسندی (2020) در مقالهی خود با عنوان «ویروس کرونا و بحران هویت من» میگوید:
راستش هرگز قدر این ستون را ندانسته بودم. در حال حاضر واقعن تنها شغلی است که دارم. دارم خیلی آرام تایپ میکنم تا کمی طول بکشد. یک شبه از فردی که لحظهلحظهی هر روزش پر از کار و سفر و نوشتن بود، رسیدم به جایی که همه چیز ناگهان لغو شده. تمام کارم ناپدید شده. پولی که فکر میکردم میتوانم به آن اتکا کنم، از میان رفته. میدانم که کسانی هستند که وضعشان از من بدتر است و همین است که روحیهام را حفظ کردهام، ایمانم سرجایش مانده و خانهام پس از چندین ساعت نظافتدرمانی، حسابی تمیز شده. آه ای زندگی هنرمند آزادکار! فکر میکردیم بالأخره این نوع سبک زندگی ممکن شدهاست، اما ظاهرن سرنوشت آمد سراغمان. درآمد من همیشه بسته به جمعشدن گروهگروه مردم در یک اتاق بوده. حتا «شغل روزمرهام» قبل از این که با کمدی امرار معاش کنم، مدلی زنده برای نقاشی بود که کمی شبیه استندآپ کمدی است، فقط صدایش کمتر است (و در مقایسه با بعضی جلوههای رنگارنگ کمدی در دهه ۱۹۹۰، برهنگیاش هم کمتر است.) در عصر پیشاکرونایی، بیشتر درآمد من برای امرار معاش، از نمایشهای گردان و میزبانی مراسم اعطای جوایز تأمین میشد. خوشبختم که بیشتر آنها را میتوان از نو برنامهریزی کرد. اما الآن با این واقعیت روبهرو هستم که بدون شغلم، دیگر چندان اطمینان ندارم که من کیستم؟
این روزها دائمن از ما میخواهند فاصلهی اجتماعی را حفظ کنیم، اگر مشاغلمان ضروری نیست سر کار نرویم یا دورکاری کنیم، در خانه بمانیم، دستهایمان را چندین بار و هر بار به مدت 20 ثانیه بشوییم. صبحها را عمومن با خبر تعداد جدید مبتلایان یا مرگ کسانی که میشناسیم یا نمیشناسیم آغاز میکنیم- جانهایی که یا در خطرند یا از دست رفتهاند- و در پایان روز هم بعد از رعایت تمام نکات بهداشتی بالا و خواندن اخبار، احتمنلن در آینه نگاهی به خود میکنیم؛ خودی که احتمنلن اگر واقعن در قرنطینه بودهباشیم و نکات بهداشتی را رعایت کردهباشیم، حتا ظاهرش هم بسیار متفاوت از روزگار پیش از کرونا شدهاست؛ احتمنلن تا حدی رنگپریده و بیرنگورو. در همین حال، صدایی در پس ذهنمان از ما میپرسد اصلن آیا این همان من هستم؟ این همان زندگی من است؟ اصلن هنوز نام زندگی برای چنین شرایطی مناسب است؟ سؤالاتی که این روزها شاید خیلی هم علاقهای نداریم به آنها فکر کنیم. احتمالن چون یا اینقدر ما را مضطرب میکنند که دچار حملههای پنیک میشویم و نفستنگی ناشی از آن را با علامت برجستهی کرونا اشتباه میگیریم یا برای فرار از شر آنها و نگرانیهای دیگرمان از قبیل اینکه “تا کی طول میکشه؟ آخرش چی میشه؟ این فاجعه که میگن هنوز تو راهه چیه؟ جهانِ بعد از کرونا چه شکلیه؟ سر اقتصاد چه بلایی میاد؟ جای خالی این همه آدم رو چهطور تحمل کنیم؟” تمام روز را بیش از پیش در حال کار، ورزش، خوابیدن، کتابخواندن، خوردن یا تماشای تمام سریال و فیلمهای دنیا هستیم.
گروهی هم که اصلن از ترسِ دیدن این حجم از تغییرات و فروپاشیِ اغلبِ روایتهایی که از خود و زندگی خود داشتند، کلن تغییری احساس نمیکنند و گروه دیگر را حتا با افتخار به اینکه هیچ چیز قادر به تکاندادن قدرت لایزال و شجاعت بیپایان آنها نیست، مورد تمسخر قرار میدهند و به قول خودشان میگویند: ” بابا ما داریم عادی زندگیمون رو میکنیم. چهقدر شورش میکنین. چیزی نیست که…”. شاید هم هر بار اصرار بر جدیبودن شرایط بیشتر میشود آنها هم با اصرار بیشتر ی به روند “عادی” زندگی خود ادامه میدهند و حتا شاید بسیار “عادیتر” از زمان عادی.
اما این همه تأکید بر “عادی” به چه دلیل است؟ چرا حفظ جان این “عادیهای” زندگیمان ناگهان اینقدر مهم شدهاست؟ مگر همین “عادیها” ما را خسته نکردهبودند؟ اصلن غیرعادی چیست و چه معنایی برای روان ما دارد؟
عادی یعنی آنچه به ضرب و زور در زمانهای با تغییرات و سردرگمیهای زیاد میان استانداردها، ارزشها و ایدهآلهای متفاوت و بعضن متناقض امروزی برای خود ساختهایم. تعریف و روتینهای ثابتی که به ما و زندگی ما معنی میدهند و به نوعی هویت ما را میسازند. برای مثال، اینکه هر روز ساعت 8 از خواب بیدار میشدیم، یا دوش میگرفتیم یا دست و صورتمان را میشستیم (که البته آن زمان، یک بار هم میتوانست کافی باشد)، سر کار میرفتیم، آنجا هم احساس میکردیم مفیدیم، هم اینکه هزینهی زندگی را تأمین میکردیم و سپس با دوستان یا خانواده وقت میگذراندیم و آخر هفتهها و تعطیلات هم سفری میرفتیم یا در خانه استراحت میکردیم و شاید هم گاهی کتابی میخواندیم دربارهی گذشتگان و در حالی که لیوان قهوه در دستمان بود و از عطر آن مسحور شده بودیم، به دورانی فکر میکردیم که بیماریهای وحشتناکی چون طاعون و وبا اجداد ما را حسابی به زحمت انداختهبودند و نفس راحتی میکشیدیم که اینروزها حداقل از اینگونه بیماریها خبری نیست. اما ناگهان ورق زندگی ما هم برگشت؛ روزگار کرونایی شد و از تمام اینها صرفن بقایایی تکهتکه از جنس خاطره با عطر حسرت برای ما باقی ماندهاست. انگار نشستیم کنار تخت ICU تمام عادیهای پیشاکروناییمان (واژهی غریبهای که ناگهان چهقدر آشنا شد؛ آشناتر از هر چیز و هرکسی) و فقط میتوانیم نظارهگر باشیم. نظارهگر “عادیها” و به بیان دیگر، عاداتی که ناگهان در اغما فرو رفتند. پزشکان هم که قرار بود جواب سؤالهای سخت را داشته باشند، دائمن به ما میگویند معلوم نیست و نمیدانند آخر این “عادیهای” عزیز ما کی به زندگی برمیگردند. پس چارهای نداریم؛ صبر میکنیم، خیره میشویم و نیز با دقت گوش میدهیم به کورسوی علایم حیاتی که از آنها باقیماندهاست، با آنها حرف میزنیم و گاهی موسیقی برایشان پخش میکنیم شاید بیدار شوند و ما هم بیدار شویم و بفهمیم اینها صرفن همه یک کابوس بودهاست و سپس به خوشبختیِ روتینهای عادی و کسلکنندهی زندگی خود بازگردیم؛ روتینهای کسلکننده و ملالآوری[3] که به یُمن امنیت زیاد آنها میتوانستیم مجال داشتهباشیم، دائمن به این فکر کنیم که چهقدر دلمان میخواهد خوشبخت باشیم یا چهقدر دلمان یک هیجان جدید میخواهد. اما امان که این روزها جای خواب و بیداری هم عوض شدهاست. بیدار میشویم و میبینیم کابوس، فعلن بیداری است و صد رحمت به خواب و کابوسهای در خواب و آن خوشبختی کسلکنندهای که از دست رفتهاست! شاید هم فرصتی بشود بفهمیم اصلن خوشبختی، همیشه آن چیزی بود که برای همیشه از دست رفتهاست.
پس با تمام این فشارها در بیداریِ خوابگونهمان در خانه میمانیم و دل خوش میکنیم به دورکاری که اصلن نمیدانیم میتوان اسمش را کار گذاشت یا نه یا سر کاری میرویم که تا دیروز اینقدر خطرناک نبود، یا عادت داشتیم در آن، جانی را نجات دهیم و در پایان روز به خود افتخار کنیم؛ نه اینکه روزانه چندین جان زیر دست ما از دنیا بروند و از فرط شلوغی، حتا نفهمیم چهطور کمی بعد دوباره سر از جایی دیگر و بر بالین بیماری دیگر درآوردیم.
گهگاهی هم با کسانی که دوست داریم حرف میزنیم یا از طریق صفحههای گوشی و لپتاپ، تصاویر محدب و مقعر و بیکیفیتی از آنها را میبینیم و بوسهها و آغوشها را به حرکتی از دور، با رعایت فاصله، محدود میکنیم؛ حرکاتی نمادین و مجازی در تلاشی مذبوحانه برای جانبخشیدن دوباره به “عادیهای” حیاتیمان. ناگهان چشم باز کردیم و تمام واقعیها، مجازی شدند؛ انگار زندگی ایستادهاست. انگار ما و زندگی ما، معنا و هویت پیشین خود را ازدستدادهاست. خلاصه که هر چه بر در زندگی میزنیم، صدایی به گوش نمیرسد! نه! این، قطعا همان نیست.
اما آیا به راستی زندگی متوقف شده است؟
این سؤال مهمی است. باید گفت هم بله و هم نه! حتمن زندگی به معنای پیشین متوقف شدهاست. در اینجا ما با یک تغییر بزرگ روبهرو هستیم. هر تغییری، در خود مرگی دارد، سوگی، ازدستدادنی. تغییر به این معناست که آنچه قبلن بود یا داشتیم ازدسترفت و جای خود را به چیز یا کس جدیدی داد. انگار اگر میخواهیم به زندگی ادامه دهیم، راهی نیست جز اینکه بنشینیم و به حال تمام ازدسترفتههایمان -چه موقتی و در اغما و چه دایمی و در دام مرگ- که در این دوران خاص که از بد روزگار کم هم نیستند، سوگواری کنیم؛ ازدسترفتههایی که گروهی از آنها حتمن باز میگردند؛ اما معلوم نیست کی؛ ابهامی که خود نیز مستلزم سوگواری دیگری است. سوگواری، وهمِ دانستن و پیشبینیپذیری قواعد زندگی که تاحدی- به نسبت اینکه چهقدر زندگی ما فراز و نشیب داشتهاست- به آن عادت کردهبودیم. اما این روزها بیش از پیش نمیدانیم آیا فردایی برای ما و کسانی که دوست داریم هست یا نه. اینطور نیست که قبلن از این واقعیت غافل بودیم؛ اما حداقل هر روز صبح بزرگترین ابرقدرت کوچک دنیا به نام کرونا با اخبار داغ خود سیلی محکمی به صورتمان نمیزد. درواقع زندگی تا پیش از این مستلزم آن بود که هر روز به این فکر نکنیم که هر لحظه ممکن است از دست بدهیم. امروزه هم انگار برای اینکه بتوانیم زندگی کنیم، باید بتوانیم کمی از این واقعیتی که هر روز با فشار در روان ما فرومیرود، فاصله بگیریم؛ اما در عین حال هم از ما انتظار میرود بدان آگاه باشیم تا از خود و دیگران مراقبت کنیم. حد وسطی که این روزها رسیدن و حتا نزدیکشدن به آن، گرچه حیاتی است؛ اما خیلی هم دشوار است.
من در این دوران که معنای همهچیز تا حدی تغییر کردهاست از دید خودم و دیگران که هستم؟ چهطور دیده میشوم؟
دوران عجیبی است تعریفهای قبلی از عشق و دوستداشتن هم انگار تا حدی پوچ، بیکاربرد و حتا کشنده شدند و باید تغییر کنند. ما در آتش شعلهور این دوران، شک میکنیم که به لحاظ بدنی برای دیگران و البته خودمان کبریتی بیخطر هستیم یا قاتلی خاموش. ممکن است چیزی در درون ما باشد که میتواند هم برای خودمان، هم برای دیگران کشندهباشد؛ اما نه ما میدانیم هست، نه دیگران! پس این روزها، حتا گاهی تعریفمان از خودمان به عنوان انسانهای خوب، با آزار نسبتن کمِ بشری نیز زیر سؤال میرود. میتوانیم به لحاظ بدنی کشندهباشیم! یا اینکه ناگهان باید طردکننده شویم؛ باید به درخواست دیدار دوستی “نه” بگوییم، باید دوستی را به “خانه” راه ندهیم. انگار معنای دوستداشتن هم که پیش از این، سرشار از “بله” بود، درگیر مرگی شده؛ درگیر فقدانها، درگیر نهها، ردکردنها، نبودنهای فیزیکی. این روزها طبق تعاریف قبلی، دائمن باید آدم غیر پایهی دوستنداشتنیِ نچسبِ سختگیری باشیم؛ چرا که اینروزها، “بلهها” درحال گرفتن همان جانهای عزیزی است که هر روز، در اخبار میبینیم یا میشنویم. اما باز هم تحمل این بخش از خودمان یا دیگران، این بخش تنفرانگیز ولی لازم، بسیار دشوار است. انگار گاهی واقعن شک میکنیم به خصوص اگر در زمانهی پیشاکرونایی هم دائمن به خواستنیبودنمان شک میکردیم: مثلن به این فکر میکنیم که آیا ما را دوست دارند که به دیدنمان نمیآیند یا این، بهانهای شده برای ندیدن ما؟ چهقدر بیمعرفتند که ما را با تمام خوبیهایی که کردهایم، رها کردند به حال خودمان! آخر، تلفن که نشد رابطه! رابطه به بودنِ واقعی است، زنگزدن و حرفزدن که بودن نیست.” با همین افکار میتوانیم خودمان و اطرافیانمان را بیش از پیش در اقیانوسی از احساس گناه غرق کنیم تا همچنان به قول معروف، برادریشان را در زمان سخت ثابت کنند و نشان دهند چهقدر ما برای آنها مهمیم یا ما به آنها نشان دهیم اینقدر برای ما مهم هستند که هیچ خطری برای دیدار آنها و لمس دستانشان جلودار ما نیست؛ این ما، شوالیههای جانبرکف و کشندهی روزگار کرونا!
اما خب چه کنیم؟
به نظر میرسد اینروزها باید بیشازپیش بدانیم چهگونه رنج بکشیم. خبر خوب این است که دانستن این مهم، در تمام زندگی برای ما مفید خواهدبود. بر خلاف باور بسیاری، درد ربطی به مرگ ندارد. درد و رنج جزءِ زندهترین ویژگیهای زندگی هستند و مرگ، تنها زمانیست که در آن هیچ دردی نیست. به باور رونالد دیوید لنگ[4] روانپزشک بریتانیایی، زندگی سرشار از درد است و شاید تنها دردی که میتوانیم از آن اجتناب کنیم، درد ناشی از تلاش برای اجتناب از دردهاست. در همین راستا، ویلفرد بیون[5] روانکاو بریتانیایی، نیز به ما گوشزد میکند که در زندگی، در رویارویی با درد، دو راه بیشتر نداریم: یا با آن روبهرو شویم یا دائمن از آن فرار کنیم. به باور او رشد روانی، مستلزم حرکت از سمت «فرار از درد» به سمت پذیرش، تحمل و کشیدن درد است (ج. سیمینگتون[6] و ن. سیمینگتون، 2002). به بیان دیگر اگر دائمن از دردها فرار کنیم، به صورت متناقضی در آنها بیشتر گیر میافتیم و تا همیشه سوگوار میمانیم؛ چون اصلن به معنای واقعی سوگواری نکردهایم. در مسیر زندگی متوقف میشویم و حتا به لحاظ روانی میمیریم، تا این خشونتِ تحملناپذیرِ زندگی را نبینیم. کامو[7] به زیبایی و با خِردی مثالزدنی در این باره میگوید: وقتی تلاشهای بیوقفهی ما برای یافتنِ معنا- تلاش برای معنادادن به ذات پوچ زندگی، تلاش برای یافتن یک صدا- به سکوتِ غیرمعقول دنیا برخورد میکند و ما پیآمدهای این سکوت را لمس میکنیم، خودکشی، خود را به عنوان تنها پاسخ به ما تحمیل میکند (زرتسکی[8]، 2013). البته که باید یادآور شد که این پوچی به هیچ وجه، مختص این دوران نیست. در واقع، آن ملال[9] و هیجانطلبی که در دوران پیشاکرونایی از آن صحبت میکردیم و بعضن از آن رنج میکشیدیم نیز، جلوهای دیگر از همین حس پوچی و تهیبودن زندگی بود (همیلتون[10]، 2014).
اما این خودکشی که کامو از آن حرف میزند، به چه معنا است؟ او بر این باور بود که در رویارویی با پوچی زندگی، عدهای واقعن خودکشی میکنند؛ یعنی، جسم خود را از بین میبرند و عدهای خودکشی فلسفی میکنند؛ به عبارتی، ذهن و قدرت تفکر خود را به بیراهه میکشند یا آن را تخریب و خاموش میکنند؛ برای مثال با چسبیدن به افکار و ایدئولوژیها و خرافههای بیپایهواساس، خود را از فهم و درک این پوچی دور میکنند؛ ولی، به نظر میرسد به نوعی کامو، با استفاده از واژهی خودکشی قصد دارد به ما بگوید هر دوی مسیرهای فرار فوق، گونهای از مرگ را به همراه میآورند؛ اما، اگر قصد زندگیکردن و زندهماندن داریم، پیشنهاد او چیست؟
به باور کامو، عدهای هم این پوچی را میپذیرند، تاب میآورند و به زندگی، بر خلاف این پوچی ادامه میدهند. وی در نمایشنامهی سوءتفاهم[11] به ما یادآوری میکند که در این برهوت بیمعنایی،گفتوگو، نجاتبخشِ بشر است؛ آن هم به دور از سکوت یا فریب. گفتوگوکردن، راجع به پوچی و بیمعناییِ زندگی. به عقیدهی او، انسانها در جوامع با این دیالوگ به آزادی مشترک میرسند. در واقع سکوت، اهانت است؛ اهانت به فردی که تصور میشود ما را از صدای خویش محروم ساختهاست؛ دیالوگ اما، شکوفایی چندین صداست. برای کامو، دیالوگ نیازمند بیانِ کلمات است و کسی که سکوت میکند و از بیانِ کلمات بازداری میکند، در حال ایجاد مانع بر سر راه دیالوگ است (اسلیزمن[12]، 2011). شاید به همین دلیل است که این روزها آواز جمعی میخوانیم، یا برخلافِ اینکه از تلفن و آن تماسهای تصویری بیکیفیت متنفریم، سعی میکنیم حرف بزنیم تا صدایی ما را نجات دهد. آن هم از شر سکوت و پوچی که زندگی دارد بیشازپیش به روان ما تحمیل میکند.
به صورت کلی میتوان گفت زندگی در ذات خود، معنایی همیشگی ندارد و حتا بیمعنا است و ما نیز همیشه در زندگی، کموبیش دردمندیم و دائمن به دنبال تسکین این دردها هستیم. اما به شکل متناقضنمایی، تنها راه نجات روانی ما این است که با بیمعناییِ زندگی روبهرو شویم و دردهای زندگی را بکشیم و بتوانیم راجع به پوچی زندگی گفتوگو کنیم. ما پس از دردکشیدنها و سوگواریهای اجتنابناپذیر و متعدد زندگی، اندکاندک قادر میشویم روایتی از خود و زندگیمان بسازیم و در مواقع لزوم، آن را بازسازی و ترمیم کنیم و بهخصوص، دو مورد آخر دقیقن آن چیزی است که در این دوران بیش از هر زمان دیگری نیاز داریم. اما حالا سؤالی که باید از خود بپرسیم این است که تا چه اندازه برای تمام اینها آمادگی روانی داریم؟
منابع
Hamilton, C. (2014). How to Deal with Adversity (Vol. 9). Pan Macmillan.
Khorsandi, Sh. (2020, March 25). Coronavirus has left me with an identity crisis – without comedy, who am I? Retrieved from https://www.independent.co.uk/voices/coronavirus-comedy-pubs-theatres-restaurants-closed-a9415256.html
Sleasman, B. C. (2011). Albert Camus’s Philosophy of Communication. Cambria Press.
Symington, J., & Symington, N. (2002). The clinical thinking of Wilfred Bion. Routledge.
Zaretsky, R. (2013). A Life Worth Living. Harvard University Press.